- ۱۰ اسفند ۰۳ ، ۱۳:۲۲
روزی روزگاری، دهقانی بود که باغها و زمینهای زیادی داشت. او خیلی زحمتکش بود و همیشه به پسرش میگفت: "مال و داراییات را خوب نگه دار، باهوش باش و مراقب دوستان بد باش!"
یک روز، دهقان از دنیا رفت و همه داراییاش به پسرش رسید. حالا که پسر ثروتمند شده بود، دوستان زیادی دور او جمع شدند.
مادرش که زنی دانا بود، به او گفت: "پسرم! ثروتت را هدر نده و دوستانت را خوب بشناس. همهی آنها دوست واقعی نیستند!"
اما پسر گفت: "نه مادر! دوستان من خیلی خوباند. آنها حتی جانشان را برای من میدهند!"
مادر گفت: "اگر مطمئنی، امتحانشان کن."
فردای آن روز، پسر پیش دوستانش رفت و گفت: "دیشب یک موش در خانهی ما آنقدر گرسنه بود که حتی گوشتکوب را هم خورد!"
دوستانش به هم نگاه کردند. یکی از آنها گفت: "راست میگویی! موش خانهی ما هم وسایلمان را دزدید!"
دیگری گفت: "موش ما که از همه بدتر بود! نیمی از وسایل خانه را برد!"
آن یکی گفت: "اگر بدانی موش خانهی ما چه کرد، شاخ درمیآوری! او کل آشپزخانه را برد!"
پسر دهقان با خوشحالی به خانه برگشت و به مادرش گفت: "دیدی مادر؟ دوستانم چقدر خوباند! آنها حتی دروغی به این بزرگی را هم باور کردند!"
مادر آهی کشید و گفت: "پسرم، این نشان میدهد که دوستانت راستگو نیستند. دوست واقعی کسی است که حقیقت را بگوید، نه اینکه فقط تو را خوشحال کند."
اما پسر باور نکرد. تا اینکه روزی مادرش از دنیا رفت و او کمکم تمام داراییاش را از دست داد.
یک شب، با دوستانش نشسته بود. آهی کشید و گفت: "دیشب فقط یک تکه نان داشتم که آن را هم موش خورد!"
دوستانش خندیدند. یکی از آنها گفت: "چه حرف خندهداری! مگر میشود یک موش، نان کامل را بخورد؟"
پسر دهقان با دلی شکسته به خانه برگشت و فهمید که مادرش راست میگفت.
آری، بعضی دوستان تا وقتی ثروتمند و خوشحال باشی کنارت هستند، اما وقتی سختی بکشی، دیگر خبری از آنها نیست.
روزی، کشاورزی در دامنهی کوهی زمین داشت. در این زمین، ماری لانه کرده بود و زندگی میکرد.
کشاورز از دورویی و فریبکاری آدمهای اطرافش خسته شده بود و تصمیم گرفت با مار دوست شود. وقتی از او پرسیدند که چرا چنین کاری میکند، گفت:
"مردم اطرافم مثل مارماهی هستند! اگر بپرسی تو ماری یا ماهی؟ میگوید هر جا که نفعم باشد، مارم! هر جا که به نفعم باشد، ماهی! اما مار اینطور نیست. اگر از او بپرسی که چه هستی؟ با قاطعیت میگوید: مار!"
پس هر روز که به زمینش سر میزد، برای مار هم غذا میبرد. مار هم با غرور جلوی او چنبره میزد و غذایش را میخورد.
چند ماه گذشت تا اینکه زمستان از راه رسید. هوا سرد شد و کشاورز دوباره به زمینش رفت تا به مار سری بزند. اما مار را دید که از سرما روی زمین افتاده و دیگر توان حرکت ندارد.
(همه میدانیم که مار حیوانی خونسرد است، یعنی بدنش با هوای اطراف گرم یا سرد میشود. در زمستان سرد و بیحال میشود و نمیتواند تکان بخورد.)
کشاورز که دلش به حال مار سوخته بود، او را در کیسهای گذاشت و کیسه را جلوی دهان الاغش آویزان کرد. با این کار، گرمای نفس الاغ به مار میرسید تا گرم شود و حالش بهتر شود. سپس کشاورز رفت تا از جنگل چوب جمع کند.
مار که حالش خوب شده بود، ذات بد خود را نشان داد. او لب و دهان الاغ را نیش زد! الاغ بیچاره بعد از چند دقیقه جان داد و مار آرام به لانهاش برگشت.
کشاورز وقتی برگشت، با تعجب به الاغ مردهاش نگاه کرد و یاد حرف پدرش افتاد:
"کسی که با آدمهای بد دوست شود، هرچقدر هم خودش خوب باشد، بالاخره بدی میبیند. چون آدم بد، تا کسی را بدبخت نکند، از دنیا نمیرود، حتی اگر به او خوبی کرده باشند!"
پس همیشه حواسمان باشد که به چه کسی اعتماد میکنیم!
روزی، پادشاه برای گردش به صحرا رفت. در راه، باغبانی پیر را دید که با وجود سن زیاد، مشغول کاشتن درخت انجیر بود.
پادشاه با تعجب به او گفت: "ای پیرمرد! دیگر وقت کاشتن درخت نیست. تو که دیگر پیر شدهای و عمر زیادی نداری، پس چرا زحمت میکشی؟ تو که از میوهی این درخت نمیتوانی بخوری!"
باغبان لبخندی زد و گفت: "دیگران کاشتند، ما خوردیم. حالا ما میکاریم تا دیگران بخورند!"
پادشاه از سخن حکیمانهی باغبان خوشش آمد و گفت: "اگر زنده بمانی و میوهی این درخت را برایم بیاوری، پاداش بزرگی به تو میدهم!"
سالها گذشت، درخت انجیر بار داد و باغبان میوهی آن را برای پادشاه برد. پادشاه که به وعدهی خود پایبند بود، به او پاداش داد و گفت: "حکمت و نیکاندیشی تو برای همیشه در یادها میماند!"
نتیجهی داستان:
هر کار خوبی که امروز انجام دهیم، نهتنها برای خودمان، بلکه برای آیندگان هم مفید خواهد بود.
روزی، یک پارچهفروش دورهگرد از شهری پارچه میخرید و به روستاهای اطراف میبرد. یک روز که از دهی خارج شد و به بیابان رسید، مردی سوار بر اسب را دید که آرامآرام پیش میرفت.
پارچهفروش که از سنگینی بارش خسته شده بود، به سوار گفت: "لطفاً بستهی پارچههایم را روی اسبت بگذاری، من خیلی خستهام."
سوار جواب داد: "کمک به دیگران کار خوبی است، اما اسب من دیشب چیزی نخورده و خیلی ضعیف است. اگر بار رویش بگذارم، خدا را خوش نمیآید!"
پارچهفروش که جوابی نداشت، حرفی نزد و به راهش ادامه داد.
چند قدم که رفتند، ناگهان از کنار جاده خرگوشی بیرون دوید. اسب که خرگوش را دید، با سرعت به دنبالش تاخت و صد قدم دورتر رفت.
پارچهفروش با خودش گفت: "چه خوب شد که سوار بستهی پارچهها را نگرفت! اگر میگرفت، شاید به فکر دزدی میافتاد و با پارچههای من فرار میکرد!"
از طرفی، اسبسوار هم به فکر فرو رفت و گفت: "اسبم اینقدر سریع است که کسی نمیتواند به من برسد. کاش بستهی پارچهها را گرفته بودم و با آن فرار میکردم!"
بعد از مدتی، سوار برگشت و با مهربانی گفت: "ببخشید که تو را تنها گذاشتم. بعد از دویدن اسب، فهمیدم که خدا را خوش نمیآید تو خسته باشی و من کمکت نکنم. حالا بستهی پارچهها را بده تا برایت بیاورم."
پارچهفروش لبخندی زد و گفت: "نه، دیگر نیازی نیست. بعد از دیدن دویدن اسب، من هم فهمیدم که باید بار خودم را خودم به دوش بکشم!"
نتیجهی داستان:
همهی انسانها باید روی پای خود بایستند و به خودشان تکیه کنند، چون همیشه نمیتوان به دیگران اعتماد کرد.
روزی روزگاری، مردی شتربان بود که هر روز شترش را بار میکرد و برای مردم بار میبرد. گاهی هم نمک از معدن میآورد و در شهر میفروخت.
یک روز که در صحرا بود، شتر با خرگوشی آشنا شد. خرگوش به او گفت: "چرا اینقدر خودت را خسته میکنی؟ اگر آزاد بودی، راحت علف میخوردی و استراحت میکردی!"
شتر جواب داد: "من بزرگم و نمیتوانم مثل تو فرار کنم. هرجا بروم، مرا میگیرند."
خرگوش گفت: "پس چرا اینقدر لاغر و خستهای؟"
شتر آهی کشید و گفت: "شتربانم خیلی بیرحم است، بارهای سنگین روی من میگذارد، مخصوصاً سنگ نمک که هم سنگین است و هم تیز، بدنم را زخم میکند."
خرگوش فکری کرد و گفت: "یک راهحل دارم! وقتی به رودخانه رسیدی، در آب بنشین و صبر کن. نمکها خیس میشوند و آب میشوند، بار تو سبکتر میشود!"
شتر این کار را امتحان کرد و دید واقعاً بارش سبکتر شد. از آن روز، هر بار که نمک بار میکرد، در آب مینشست تا نمک حل شود.
اما شتربان فهمید که شترش این کار را عمداً انجام میدهد. روز بعد، بهجای نمک، دو بسته بزرگ پشم بار شتر کرد. شتر که به حیلهگری عادت کرده بود، باز هم در آب نشست، اما این بار پشمها آب را جذب کردند و بارش سنگینتر شد!
وقتی خواست بلند شود، نتوانست. شتربان با چوب به او زد و شتر به سختی از جا بلند شد. در دلش گفت: "حیلهی خرگوش به درد من نمیخورد! دیگر این کار را تکرار نمیکنم."
نتیجهی داستان:
همیشه باید به شرایط خودمان توجه کنیم و فکر نکنیم که هر راهحلی که برای دیگران جواب میدهد، برای ما هم مفید است.
روزی زاغی در صحرایی روی درختی زندگی میکرد و خوشحال بود که هیچ پرنده دیگری آنجا نیست. او استخوانهای شکارهای حیوانات را جمع میکرد و از باقیمانده گوشت آنها میخورد.
یک روز، راسویی سفید به آنجا رسید و بوی استخوانها او را به سمت درخت کشید. صبح که شد، راسو زیر درخت میچرخید تا ببیند جای مناسبی برای ماندن است یا نه.
زاغ که از لانهاش بیرون آمده بود، راسو را دید و ترسید. با خود گفت: "این دشمن من است. اگر اینجا بماند، دیگر آرامش ندارم." اما بعد فکر کرد: "اگر دوستیاش را جلب کنم، شاید خطری نداشته باشد."
پس برگ سبزی کند و برای راسو انداخت و گفت: "به این صحرا خوش آمدی! قصد داری اینجا بمانی؟"
راسو که تا آن لحظه زاغ را ندیده بود، تعجب کرد که چرا خودش پیشقدم شده است. پس جواب داد: "ممنون از تعارفت، اما اگر مزاحم هستم میتوانم بروم."
زاغ که دید راسو با مهربانی حرف میزند، کمی پایینتر آمد و گفت: "نه، اینجا برای من است، اما اگر بخواهی میتوانی بمانی." بعد از درخت پایین پرید و جلوی راسو نشست.
راسو پیش خود گفت: "چرا این زاغ از من نمیترسد؟ نکند پشتیبانی دارد؟" برای امتحان، پرسید: "این درخت را خودت کاشتی؟"
زاغ که میخواست خودش را قوی نشان دهد، گفت: "بله، این درخت را من کاشتهام، این صحرا را هم من سبز کردهام!"
راسو خندید و گفت: "پس این استخوانها هم شکارهای تو هستند؟"
زاغ که دید راسو حرفش را باور کرده، شجاعتر شد و گفت: "بله، گاهی شکار هم میکنم."
راسو پرسید: "چطور شکار میکنی؟" و ناگهان پرید و زاغ را در چنگال گرفت!
زاغ فریاد زد: "چرا این کار را کردی؟ مگر دوست نبودیم؟!"
راسو گفت: "من که نگفتم دوستت هستم! تو بودی که برگ سبز دادی و من را دعوت کردی. اگر میترسیدی، همان بالا میماندی. حالا هم این، رسم راسویی است!"
نتیجهی داستان:
هیچوقت برای جلب دوستی دشمن، خود را ضعیف و فریبخورده نشان نده.
روزی، بزرگمهر، وزیر دانا و خردمند خسرو انوشیروان، طبق عادت هر روز صبح زود به دربار رفت، اما خسرو هنوز بیدار نشده بود.
بزرگمهر که همیشه به سحرخیزی توصیه میکرد، خسرو را پند داد و گفت:
"خواب صبح عادت ناپسندی است. دیر خوابیدن و دیر بیدار شدن برای یک پادشاه شایسته نیست. سحرخیزی همیشه مایه کامیابی است."
خسرو که از این پندهای تکراری خسته شده بود، در دل گفت:
"بگذار یکبار خودش هم ضرری از سحرخیزی ببیند تا دیگر اینقدر نصیحتم نکند!"
پس، به دو نفر از خدمتکارانش دستور داد:
"صبح زود، در تاریکی، سر راه بزرگمهر کمین کنید و او را مانند دزدان بترسانید. لباسهایش را بگیرید اما آسیبی به او نرسانید."
فردا صبح، هنگامی که بزرگمهر طبق معمول زود از خانه خارج شد، ناگهان دو مرد نقابدار جلوی او را گرفتند و گفتند:
"هر چه داری به ما بده، وگرنه جانت در خطر است!"
بزرگمهر گفت: "من وزیر پادشاهم، رهایم کنید، وگرنه گرفتار خواهید شد."
اما آنها خندیدند و گفتند:
"دروغ میگویی! ما وزیر و وکیل نمیشناسیم. اگر پول نداری، لباسهایت را بده!"
بزرگمهر که چارهای نداشت، لباسهایش را به آنها داد و با یک زیرجامه به خانه برگشت، لباس دیگری پوشید و دوباره به دربار رفت.
خسرو که منتظرش بود، با لبخند گفت:
"چطور شد که امروز دیر آمدی؟ مگر همیشه نمیگفتی سحرخیز باش تا کامروا باشی؟ پس چرا خودت امروز کامیاب نشدی؟"
بزرگمهر با آرامش جواب داد:
"بله، هنوز هم به سحرخیزی ایمان دارم. اما امروز، چون دزدان زودتر از من بیدار شده بودند، آنها کامرواتر شدند و لباسهای مرا بردند!"
خسرو از این حاضرجوابی و زیرکی بزرگمهر بسیار خرسند شد و دستور داد لباسهایش را بازگردانند و گفت:
"این ماجرا فقط یک آزمایش بود. تو ثابت کردی که سحرخیزی، نشانه هوش و دانش و راهی برای کامیابی است!"
نتیجهی داستان:
سحرخیزی همیشه سودمند است، اما مهمتر از آن، هوش و دانایی است که باعث کامیابی واقعی میشود.