صدای قصه ها; جایی که واژه ها جان می گیرند.

قصه ها و صداهایشان ماندگارند

صدای قصه ها; جایی که واژه ها جان می گیرند.

قصه ها و صداهایشان ماندگارند

قصه های متنی هزار و یک شب

جمعه, ۱۰ اسفند ۱۴۰۳، ۰۱:۱۹ ب.ظ

10 قصه ی منتخب از قصه های هزار و یک شب

 

علی بابا و چهل دزد

خیلی سال پیش، مردی فقیر به نام علی بابا در نزدیکی شهر بغداد زندگی می‌کرد. او کارش هیزم‌شکنی بود و هر روز به جنگل می‌رفت تا هیزم جمع کند و در بازار بفروشد.

روزی علی بابا در جنگل مشغول کار بود که ناگهان صدای سم اسب‌ها را شنید. سریع پشت درختی پنهان شد و دید چهل مرد با لباس‌های سیاه و اسب‌های تندرو جلوی یک صخره‌ی بزرگ ایستادند. رهبر آن‌ها جلو آمد و فریاد زد:

«باز شو، سسمی!»

با گفتن این جمله، سنگ بزرگی کنار رفت و درِ یک غار مخفی باز شد! همه‌ی دزدان وارد شدند و بعد از مدتی بیرون آمدند. دوباره رهبرشان گفت:

«بسته شو، سسمی!»

و سنگ به جای اولش برگشت. وقتی دزدان از آنجا دور شدند، علی بابا با تعجب جلو رفت. او همان جمله را امتحان کرد:

«باز شو، سسمی!»

سنگ کنار رفت و داخل غار پُر از طلا، جواهر و گنج بود! علی بابا با خوشحالی چند کیسه سکه‌ی طلا برداشت و بی‌آنکه به کسی چیزی بگوید، به خانه برگشت.

اما برادرش، قاسم، که مردی طماع و حسود بود، وقتی از ماجرا باخبر شد، تصمیم گرفت خودش به غار برود. اما وقتی داخل شد، فراموش کرد کلمه‌ی جادویی را درست بگوید و درون غار گیر افتاد! دزدان وقتی بازگشتند، او را پیدا کردند و به سزای کارش رساندند.

بعد از مدتی، دزدان فهمیدند که کسی گنج آن‌ها را پیدا کرده و تصمیم گرفتند علی بابا را از بین ببرند! اما در این میان، مرجانه، خدمتکار باهوش علی بابا، نقشه‌ی شوم دزدان را فهمید.

او با هوش و شجاعت، یکی‌یکی دزدان را فریب داد و نابود کرد. در نهایت، علی بابا و خانواده‌اش نجات پیدا کردند و توانستند زندگی خوبی داشته باشند.

 

سندباد و دیو دریایی 

سندباد یک دریانورد شجاع و ماجراجو بود که همیشه به دنبال کشف مکان‌های جدید بود. روزی، هنگام سفر با کشتی‌اش، طوفان شدیدی در دریا به پا شد. موج‌های بزرگ کشتی را به این‌سو و آن‌سو پرت کردند تا اینکه سندباد و ملوانانش به جزیره‌ای ناشناخته رسیدند.

جزیره سرسبز و زیبا بود و درختان پر از میوه‌های خوشمزه داشت. سندباد و دوستانش با خوشحالی در جزیره به جست‌وجو پرداختند و از آب چشمه‌ها نوشیدند. اما ناگهان صدایی وحشتناک از میان صخره‌ها به گوششان رسید!

وقتی برگشتند، یک دیو بزرگ و ترسناک را دیدند که چشمانی آتشین، دندان‌هایی تیز و قدی بلندتر از درختان نخل داشت. دیو با عصبانیت فریاد زد و با یک حرکت، چند نفر از ملوانان را گرفت و به آتش انداخت!

سندباد خیلی ترسیده بود، اما می‌دانست که اگر زودتر فکری نکند، همه‌شان در خطر هستند. پس با دوستان باقی‌مانده‌اش یک نقشه‌ی هوشمندانه کشیدند.

آن‌ها شبانه چوب‌هایی را در روغن آغشته کردند و آتش زدند. وقتی دیو در خواب بود، سندباد و ملوانانش با چوب‌های آتشین به چشمانش ضربه زدند! دیو با فریادی وحشتناک از درد به زمین افتاد و نمی‌توانست آن‌ها را ببیند.

این بهترین فرصت بود! سندباد و دوستانش سریع به ساحل دویدند و با تکه‌های چوب یک قایق ساختند. آن‌ها با تمام سرعت پارو زدند تا از جزیره‌ی وحشتناک دور شوند.

وقتی به دریا رسیدند، فریادهای خشمگین دیو هنوز از دوردست شنیده می‌شد، اما آن‌ها نجات پیدا کرده بودند!

 

 

حکیم جوان و غول در بطری 

روزی روزگاری، حکیم، یک تاجر جوان و کنجکاو، در بازار بغداد مشغول خرید و فروش بود. او در میان وسایل قدیمی، یک بطری کهنه و زنگ‌زده پیدا کرد. حکیم کنجکاو شد و بطری را خرید و به خانه برد.

آن شب، وقتی تنها بود، درِ بطری را باز کرد. ناگهان دودی غلیظ از داخل بطری بیرون آمد و در اتاق پخش شد! کم‌کم، دود به یک غول بزرگ و ترسناک تبدیل شد که چشمانش از خشم می‌درخشید. غول فریاد زد:

«ای انسان! سال‌ها در این بطری زندانی بودم. حالا که آزاد شده‌ام، باید انتقام بگیرم!»

حکیم ترسید، اما ناامید نشد. او با زیرکی به غول نگاه کرد و گفت:

«باورم نمی‌شود که تو، با این بزرگی، در این بطری کوچک جا شده بودی! حتماً مرا فریب می‌دهی.»

غول که مغرور بود و می‌خواست قدرتش را نشان دهد، گفت:

«پس نگاه کن!»

سپس دوباره به دود تبدیل شد و به داخل بطری برگشت. حکیم که منتظر همین لحظه بود، سریع درِ بطری را بست و محکم مهر کرد!

غول که دوباره گیر افتاده بود، التماس کرد و گفت:

«خواهش می‌کنم مرا آزاد کن! قول می‌دهم که دیگر به کسی آسیب نرسانم!»

حکیم گفت:

«فقط اگر قول بدهی که آدم خوبی باشی و به دیگران کمک کنی، آزادت می‌کنم.»

غول که چاره‌ای نداشت، قسم خورد که دیگر به کسی آسیبی نرساند. حکیم به او اعتماد کرد و درِ بطری را باز کرد.

این بار، غول با سپاسگزاری بیرون آمد و به حکیم هدیه‌ای جادویی داد که او را در تمام سفرها و تجارت‌هایش موفق و خوشبخت می‌کرد. سپس خداحافظی کرد و در میان دود و باد ناپدید شد.

 

 مرد خسیس و همسایه زرنگ

در یک زمان‌های دور، مردی به نام «بکر» در شهری زندگی می‌کرد که خیلی خسیس بود. بکر به پول و دارایی‌هایش خیلی علاقه داشت و از خرج کردن آن‌ها بیزار بود. او از ترس اینکه کسی پول‌هایش را از او بگیرد، همه‌ی سکه‌های طلا را در یک کوزه می‌ریخت و در حیاط خانه‌اش دفن می‌کرد. هر شب قبل از خواب، می‌رفت سراغ کوزه، خاک را کنار می‌زد و درب کوزه را باز می‌کرد تا سکه‌ها را لمس کند و از دیدن آن‌ها خوشحال شود.

 

یکی از شب‌ها، همسایه‌ی بکر که مردی باهوش و زرنگ بود، متوجه شد که بکر هر شب به گوشه‌ای از حیاط می‌رود و چیزی می‌کند. او که کنجکاو شده بود، تصمیم گرفت بداند بکر چه کار می‌کند. یک شب آرام آرام او را دنبال کرد و دید که بکر به کوزه‌ای پر از سکه‌های طلا نگاه می‌کند. همسایه به فکر افتاد تا به نوعی بکر را درس بدهد.

شب بعد، همسایه به حیاط بکر رفت و کوزه را بیرون کشید. او سکه‌ها را با سنگ و چوب‌های بی‌ارزش جایگزین کرد و دوباره کوزه را در همان جا گذاشت.

بکر طبق عادت شبانه به سراغ کوزه رفت و خاک‌ها را کنار زد. وقتی درب کوزه را باز کرد، به جای سکه‌های طلا، فقط سنگ و چوب پیدا کرد. بکر خیلی ناراحت شد و فریاد زد. او فکر کرد که کسی پول‌هایش را دزدیده است. اما نتواست بفهمد که چه کسی این کار را کرده است. در نهایت فقط نشست و گریه کرد.

همسایه که صدای گریه بکر را شنید، به او نزدیک شد و گفت: «چرا ناراحت هستی؟ سکه‌ها هیچ‌وقت به تو کمکی نمی‌کردند. تو هیچ‌وقت آن‌ها را خرج نمی‌کردی و فقط نگاهشان می‌کردی. حالا سنگ‌ها و چوب‌ها همان کار را می‌کنند!»

بکر وقتی این حرف‌ها را شنید، تازه فهمید که خساست او باعث شده بود که به جای لذت بردن از پول‌هایش، همیشه ناراحت باشد. از آن روز به بعد، بکر تصمیم گرفت که دیگر خسیس نباشد و از دارایی‌هایش با خوشحالی استفاده کند.

 

حسن و پرنده سخنگو

در یک روزگاران دور، جوانی به نام «حسن» در شهری زندگی می‌کرد که قلبی شجاع و پاک داشت. حسن در خانواده‌ای فقیر بزرگ شده بود، اما همیشه آرزوی ماجراجویی و پیدا کردن گنج‌های پنهان را در دل داشت. یک روز، وقتی برای پیدا کردن کار به شهر رفته بود، از پیرمردی شنید که در جنگل‌های دور، پرنده‌ای جادویی و سخنگو زندگی می‌کند. این پرنده هرکسی که آن را بگیرد، آرزوهایش را برآورده می‌کند.

حسن که از شنیدن این ماجرا هیجان‌زده شده بود، تصمیم گرفت تا پرنده را پیدا کند. او چند روز سفر کرد و به سوی جنگل‌های دوردست راهی شد. سفر پر از خطرات بود، اما حسن با شجاعت مسیر را ادامه داد.

بعد از چند روز که در جنگل سرگردان شده بود، بالاخره به درختی بلند رسید که بر روی شاخه‌هایش پرنده‌ای با پرهای طلایی نشسته بود. حسن نزدیک شد و با شگفتی شنید که پرنده به زبان انسان‌ها صحبت می‌کند. پرنده با صدای آرام به او گفت: «سلام، حسن. مدت‌هاست منتظر تو بودم!»

حسن که از شنیدن این حرف تعجب کرده بود، گفت: «آیا تو همان پرنده‌ای هستی که آرزوها را برآورده می‌کنی؟» پرنده لبخندی زد و گفت: «بله، اما هر آرزو بهایی دارد. باید ثابت کنی که شایسته‌ی این آرزوها هستی.»

حسن خواست تا پرنده او را راهنمایی کند تا بتواند آزمون‌ها را انجام دهد. پرنده به او گفت: «سه مأموریت برایت دارم. اگر این‌ها را انجام دهی، آرزوهایت برآورده خواهد شد.»

اولین مأموریت این بود که حسن باید از رودخانه‌ای عمیق و خروشان عبور کند و سنگی کوچک را از کف رودخانه پیدا کند. حسن با شجاعت به درون رودخانه پرید و پس از تلاش زیاد، سنگ را پیدا کرد و به پرنده نشان داد.

مأموریت دوم این بود که حسن باید شب را در تاریک‌ترین قسمت جنگل بدون هیچ‌گونه نور و آتش بگذراند. هرچند که حسن از تاریکی می‌ترسید، اما شب را در دل جنگل سپری کرد.

مأموریت سوم این بود که حسن باید از قلعه‌ای که دیوی خبیث آن را نگهبانی می‌کرد، گلی جادویی بیاورد. حسن با زیرکی و هوش خود، دیو را فریب داد و گل را برداشت.

بعد از انجام موفقیت‌آمیز مأموریت‌ها، پرنده گفت: «حالا تو شایسته‌ی آرزویی هستی که در دل داشتی. بگو تا آن را برآورده کنم.»

حسن که به حکمت و دانایی رسیده بود، آرزو کرد که با ثروتی که به دست می‌آورد، به مردم سرزمینش کمک کند و رنج آن‌ها را کم کند. پرنده با آگاهی از نیت پاک حسن، او را به گنجینه‌ای پنهان برد.

حسن با استفاده از ثروتش، یکی از بهترین و مهربان‌ترین انسان‌های سرزمینش شد و زندگی خود را وقف کمک به مردم کرد.

 

علاءالدین و چراغ جادو 

 علاءالدین با مادرش در فقر زندگی می‌کرد و بیشتر وقت خود را به بازی و ولگردی در کوچه‌ها می‌گذراند. روزی، جادوگری ناشناس به شهر آمد و علاءالدین را به کوهستانی دوربرد. جادوگر از علاءالدین خواست تا یک چراغ جادویی را از داخل غاری بیاورد. او وعده داد که پس از آوردن چراغ، علاءالدین را به خانه‌اش باز خواهد گرداند.

علاءالدین با ترس و دلهره به سمت غار رفت و پس از تلاش زیاد، چراغ را پیدا کرد. اما وقتی خواست چراغ را به جادوگر بدهد، متوجه شد که جادوگر نیت بدی دارد و قصد دارد او را در غار حبس کند. علاءالدین از جادوگر خواست که ابتدا او را بیرون بیاورد، اما جادوگر به او فریب داد و دهانه غار را بست. علاءالدین در دل غار تنها و ناامید بود که ناگهان چراغ را مالید و جن بزرگی از آن بیرون آمد. جن گفت که او بنده‌ی چراغ است و هر چیزی که علاءالدین بخواهد، برایش انجام خواهد داد.

علاءالدین از جن خواست تا او را به خانه برگرداند و از آن پس، از قدرت چراغ جادو برای برآورده کردن خواسته‌هایش استفاده کرد. او قصری زیبا ساخت و ثروتی عظیم به دست آورد. سپس دل به دختر سلطان بست و از جن کمک گرفت تا خواستگاری با شکوهی از او انجام دهد. سلطان که از شکوه علاءالدین شگفت‌زده شده بود، دخترش را به او داد.

اما داستان زمانی پیچیده‌تر شد که جادوگر به شهر برگشت و با فریب، چراغ جادو را از علاءالدین دزدید. او با استفاده از چراغ، قصر و همسر علاءالدین را به مکان دوردستی منتقل کرد. علاءالدین با ناامیدی اما با امید به بازگشت، سفر طولانی‌ای را آغاز کرد تا جادوگر را پیدا کرده و چراغ را پس بگیرد. پس از تلاش و فریب جادوگر، علاءالدین موفق شد چراغ را بازپس گیرد و بار دیگر همه چیز را به دست آورد.

علاءالدین حالا با تجربه‌ای بیشتر از قدرت و مسئولیت، زندگی‌اش را با حکمت و دانایی ادامه داد و در کنار همسرش به زندگی شاد و پرباری رسید.

 

شاهزاده احمد و فرش جادویی

در روزگاران دور، پادشاهی سه پسر به نام‌های احمد، علی و حسین داشت. پادشاه می‌خواست از بین آن‌ها کسی را به عنوان جانشین خود انتخاب کند، بنابراین تصمیم گرفت که هر کدام از پسرانش مأموریتی خاص برای آوردن هدیه‌ای ارزشمند داشته باشند. او گفت که هر کس بهترین هدیه را بیاورد، شایسته جانشینی او خواهد بود.

سه شاهزاده به سرزمین‌های دور سفر کردند و هرکدام در جستجوی چیزی خاص و باارزش بودند. شاهزاده احمد پس از مدت‌ها جستجو به شهری رسید و در بازاری شلوغ به فرشی جادویی برخورد. فروشنده گفت که این فرش قادر است هر کسی را به هر جایی که بخواهد ببرد. احمد که شگفت‌زده شده بود، فرش را خرید و تصمیم گرفت به دیدار 

برادرانش برود و ببیند آن‌ها چه هدیه‌هایی پیدا کرده‌اند.

زمانی که شاهزاده احمد به نقطه ملاقات رسید، ابتدا شاهزاده علی را دید که آیینه‌ای جادویی با خود داشت. این آیینه می‌توانست هر چیزی را که در هر نقطه‌ای از جهان اتفاق می‌افتاد، نشان دهد. شاهزاده علی به کمک این آیینه حتی می‌توانست از وضعیت خانواده‌اش باخبر شود و هر لحظه از حال آن‌ها مطلع باشد.

بعد از آن، شاهزاده حسین رسید که سیبی جادویی با خود داشت. این سیب خاصیت شفا دادن داشت و به هر کسی که در آستانه مرگ بود، جان دوباره می‌بخشید.

همزمان که سه شاهزاده با افتخار هدایای خود را به یکدیگر نشان می‌دادند، شاهزاده علی به آیینه جادویی نگاه کرد و با نگرانی دید که پدرشان بیمار است و در بستر مرگ افتاده است. آن‌ها که از این خبر شوکه شده بودند، تصمیم گرفتند تا با ترکیب هدایای خود پدرشان را نجات دهند.

شاهزاده احمد فرش جادویی را پهن کرد و هر سه برادر بر روی آن نشستند و به سرعت به سوی قصر پدرشان پرواز کردند. وقتی به قصر رسیدند، شاهزاده حسین سیب جادویی را به پدرشان داد. پادشاه با خوردن سیب شفا یافت و از مرگ نجات پیدا کرد.

پادشاه که از دیدن فداکاری و همکاری سه پسرش بسیار خوشحال شده بود، متوجه شد که هر سه از روی خردمندی و هوشمندی هدایای ارزشمندی پیدا کرده‌اند. او تصمیم گرفت که هر سه پسرش شایسته تاج و تخت هستند و به جای انتخاب یک جانشین، از هرکدام در امور مختلف کشور کمک بگیرد تا پادشاهی به بهترین شکل اداره شود و سرزمینش در آرامش و عدالت باقی بماند.

 

مرد جوان و دیو سنگدل

در روزگاران دور، جوانی به نام «نعیم» در شهری کوچک زندگی می‌کرد که به شجاعت و دلیری شهرت داشت. او همیشه در پی کشف ناشناخته‌ها و تجربه ماجراجویی‌های جدید بود. یک روز تصمیم گرفت به سرزمین‌های دور دست سفر کند تا از دنیای بزرگ‌تر دیدن کند.

نعیم در مسیر سفرش به کوهستانی ترسناک رسید که مردم می‌گفتند پر از خطرهای مرموز و موجودات عجیب است. اما نعیم بدون ترس و با شجاعت به راه خود ادامه داد. یک روز هنگام غروب، به دهانه‌ی غاری بزرگ رسید. او خسته و گرسنه بود، پس تصمیم گرفت شب را در غار بماند و فردا به سفرش ادامه دهد.

در دل شب، صدای مهیبی او را از خواب بیدار کرد. وقتی چشمانش را باز کرد، با صحنه‌ای وحشتناک روبه‌رو شد: دیوی عظیم‌الجثه و خشمگین در ورودی غار ایستاده بود و چشمانش مانند آتش سرخ می‌درخشید. دیو با صدای وحشتناکی گفت: «چه جرأتی کردی که وارد غار من شدی، ای انسان؟ حالا باید بهایی سنگین بپردازی!»

نعیم که نمی‌خواست جانش را از دست بدهد، سریعاً به فکر چاره‌ای افتاد و تصمیم گرفت از هوش و شجاعت خود استفاده کند. او به دیو گفت: «ای دیو قدرتمند! من تنها یک مسافر ساده‌ام و قصدی جز استراحت در این غار نداشتم. اما اگر قول بدهی که مرا آزاد کنی، حاضرم در چالشی با تو شرکت کنم.»

دیو که از جسارت و بی‌باکی نعیم خوشش آمده بود، خندید و گفت: «بسیار خوب! من سه سؤال از تو می‌پرسم. اگر بتوانی به همه‌ی آن‌ها پاسخ درست بدهی، تو را آزاد می‌کنم. اما اگر نتوانی پاسخ بدهی، جانت را از دست خواهی داد.»

نعیم که راهی جز پذیرش نداشت، پذیرفت. دیو اولین سؤال را پرسید: «بزرگ‌ترین قدرت انسان چیست؟»

نعیم بدون درنگ پاسخ داد: «قدرت خرد و دانایی انسان است. انسان‌ها با عقل و دانایی خود می‌توانند بر مشکلات و موانع غلبه کنند و دنیای خود را بهتر بسازند.» دیو از پاسخ او راضی بود و سری تکان داد، سپس به سراغ سؤال دوم رفت.

دیو پرسید: «چیزی بگو که هم نرم باشد و هم سخت، هم زندگی دهد و هم نابود کند.»

نعیم کمی فکر کرد و سپس گفت: «آب. آب نرم است، اما می‌تواند سخت‌ترین سنگ‌ها را از بین ببرد. بدون آب، هیچ زندگی‌ای نمی‌تواند وجود داشته باشد و در عین حال، قدرت نابودکنندگی و طغیان نیز دارد.»

دیو که از پاسخ نعیم شگفت‌زده شده بود، به سراغ سؤال سوم و آخر رفت و گفت: «حالا بگو: بزرگ‌ترین پیروزی چیست؟»

نعیم لبخندی زد و با اطمینان گفت: «بزرگ‌ترین پیروزی، پیروزی بر نفس و غرور خود است. کسی که بر خود پیروز شود، بر دنیا پیروز شده است.»

دیو که دیگر شکی در خردمندی و شجاعت نعیم نداشت، با تحسین به او نگاهی انداخت و گفت: «تو انسان شجاع و دانایی هستی. به‌جای آسیب زدن به تو، قول می‌دهم که هرگاه به کمک نیاز داشتی، همراهت باشم.»

نعیم از این تجربه درس بزرگی گرفت و با همراهی دیو به راه خود ادامه داد. او سرانجام به شهری رسید که در آن به افتخار و احترام دست یافت و این داستان تا سال‌ها به‌عنوان نشانه‌ای از شجاعت و خرد در میان مردم آن سرزمین نقل می‌شد.

 

مرد زرگر و الماس نفرین‌شده

روزی روزگاری، زرگری به نام «یوسف» در شهر بغداد زندگی می‌کرد که به ساختن جواهرات بی‌نظیر و زیبا شهرت داشت. او هر روز از صبح تا شب در مغازه‌اش کار می‌کرد و به دنبال کسب ثروت و احترام بود. یوسف مردی سخت‌کوش بود اما همیشه آرزو داشت که به ثروتی عظیم و بی‌پایان دست یابد، تا دیگر نیازی به کار روزانه نداشته باشد و بتواند زندگی آسوده‌ای داشته باشد.

یک روز که یوسف در بازار بغداد مشغول کار بود، مردی مرموز به مغازه‌اش آمد. این مرد لباس‌هایی کهنه و چهره‌ای خسته داشت و در دستانش بسته‌ای پارچه‌ای پیچیده بود. او با نگاهی پر رمز و راز به یوسف گفت: «این سنگی بسیار ارزشمند است. آن را با خود ببر، اما به یاد داشته باش که این سنگ، الماسی نفرین‌شده است و به کسی که آن را نگه دارد، شادی نخواهد بخشید. هر که حرص این الماس را در دل بپروراند، دچار بدبختی خواهد شد.»

یوسف به اخطار مرد توجهی نکرد و وقتی پارچه را باز کرد، با الماسی درخشان و بزرگ مواجه شد که نور خیره‌کننده‌ای از آن ساطع می‌شد. او که تا آن زمان چنین سنگی ندیده بود، از شوق و طمع لبریز شد و با بهای ناچیزی الماس را از مرد مرموز خریداری کرد. مرد مرموز پس از فروختن الماس به یوسف، با نگاهی آمیخته به افسوس و اندوه مغازه را ترک کرد و در میان جمعیت ناپدید شد.

از آن روز به بعد، یوسف الماس را همیشه در مغازه‌اش نگه می‌داشت و هر شب به آن خیره می‌شد. اما خیلی زود، زندگی‌اش تغییر کرد. مشتریانش یکی پس از دیگری از دستش رنجیده شدند و کارهایش دیگر مانند قبل مورد پسند آن‌ها نبود. مشکلات روز به روز بیشتر می‌شد و ثروتش کاهش می‌یافت. یوسف کم‌کم فهمید که الماس او را به دردسر انداخته است، اما حرص و طمعش اجازه نمی‌داد از آن دست بکشد.

در یکی از شب‌ها که از بی‌خوابی و نگرانی در بستر می‌غلتید، خواب عجیبی دید. در خواب، همان مرد مرموز را دید که به او گفت: «یوسف، الماس نفرین‌شده، دارایی و خوشبختی تو را خواهد بلعید مگر اینکه با نیتی پاک از آن دل بکنی و به کسی که به آن نیاز دارد، ببخشی.»

وقتی یوسف از خواب بیدار شد، دیگر شک نداشت که این الماس برای او جز بدبختی چیزی نیاورده است. با دلی سنگین، تصمیم گرفت آن را به راه درستی هدیه دهد. پس در بازار به دنبال فردی محتاج گشت تا الماس را به او ببخشد و خود را از نفرین آن برهاند. سرانجام، در میان مردم، به کودکی یتیم و فقیر برخورد که از شدت گرسنگی و سرما در گوشه‌ای نشسته بود.

یوسف به سمت کودک رفت و الماس را در دستان او گذاشت و گفت: «این هدیه را بگیر. به امید اینکه با این ثروت بتوانی زندگی بهتری بسازی.» کودک که نمی‌دانست این سنگ چقدر با ارزش است، تنها لبخندی از سر قدردانی زد.

از آن روز، یوسف آرامش را به زندگی‌اش بازگرداند و مغازه‌اش پر از مشتری شد. او دیگر فهمیده بود که حرص و طمع می‌تواند نفرینی باشد که تمام دارایی‌ها و شادمانی‌های زندگی را از بین ببرد. یوسف دیگر به جای حرص، بخشش و رضایت را در دل خود پروراند و زندگی‌اش به آرامش و برکت رسید.

 

بازرگان و دوستی با دیو صحرا

در زمان‌های قدیم، بازرگان ثروتمندی به نام «حمید» در بغداد زندگی می‌کرد که به سرزمین‌های دور سفر می‌کرد و با کالاهای نادر و گران‌بها تجارت می‌کرد. او شجاعت و زیرکی بسیاری داشت و به همین دلیل همیشه به دنبال ماجراهایی جدید و کشف ناشناخته‌ها بود.

روزی، حمید برای انجام معامله‌ای بزرگ راهی سفری دور و پرخطر شد. در میانه‌ی راه، از صحرایی وسیع و ترسناک عبور می‌کرد که مردم محلی می‌گفتند محل زندگی دیوی بزرگ و قدرتمند است. حمید از داستان‌ها هراسی نداشت و به راه خود ادامه داد. او شب را در میان صحرا گذراند و برای رفع خستگی زیر درختی نشست. در همان هنگام، غذایی از توشه خود بیرون آورد و مشغول خوردن شد.

ناگهان زمین به لرزه افتاد و گردبادی سهمگین برخاست. از دل این گردباد، دیوی عظیم و ترسناک با چشمان آتشین پدیدار شد. دیو با صدایی خشمگین به حمید گفت: «ای انسان، تو جرأت کردی به قلمرو من پا بگذاری و از منابع این صحرا بدون اجازه‌ی من بهره‌مند شوی! به‌خاطر این گستاخی، باید جانت را بگیرم!»

حمید که ابتدا ترسیده بود، اما به‌سرعت خود را بازیافت و با احترام گفت: «ای دیو بزرگ، من قصد بی‌احترامی به قلمرو تو را نداشتم. فقط مسافری خسته‌ام که به دنبال سرپناهی بودم و برای رفع گرسنگی غذایی خوردم. اما اگر جان مرا می‌خواهی، پیش از آن اجازه بده آخرین وصایایم را بنویسم و بدهی‌هایم را بپردازم. سپس به اینجا برمی‌گردم و تو می‌توانی جانم را بگیری.»

دیو از صداقت و آرامش حمید تعجب کرد و با تردید به او نگاه کرد. پس از لحظاتی سکوت، دیو با لحنی نرم‌تر گفت: «تو اولین انسانی هستی که در مقابل من چنین خونسردی و صداقتی نشان می‌دهد. بسیار خوب، من به تو سه روز فرصت می‌دهم تا کارهایت را انجام دهی و بازگردی.»

حمید که از این لطف غیرمنتظره دیو شکرگزار بود، قول داد که پس از سه روز بازگردد. او به بغداد رفت، وصیت‌نامه‌اش را نوشت، بدهی‌هایش را پرداخت و سپس به سمت صحرا بازگشت.

دیو که انتظار نداشت حمید برگردد، از بازگشت او شگفت‌زده شد و گفت: «چرا به اینجا برگشتی؟ بیشتر انسان‌ها در چنین شرایطی فرار می‌کنند و پیمان خود را می‌شکنند.» حمید با لبخندی آرام گفت: «من به قولم وفادارم. مردی که نتواند به پیمانش وفا کند، ارزشی ندارد.»

دیو که از صداقت و شجاعت حمید به وجد آمده بود، تصمیم گرفت او را نکشد و به‌جای آن با او دوستی کند. او گفت: «از امروز تو دیگر دشمن من نیستی، بلکه دوست منی. من تو را به دنیایی جدید از اسرار و قدرت‌های صحرا آشنا خواهم کرد. اگر تو نیز در تمام این سفر وفادار بمانی، من به تو گنجی بی‌پایان خواهم بخشید.»

حمید با اشتیاق پذیرفت و دیو او را به جاهای پنهان و شگفت‌انگیزی در صحرا برد؛ غارهایی پر از جواهرات، چشمه‌های آب زلال و معابدی که افسانه‌های قدیمی از آن‌ها حکایت می‌کردند. در طی این ماجراجویی‌ها، حمید بارها با خطرات مختلف روبه‌رو شد، اما دیو همواره از او محافظت می‌کرد.

در پایان، دیو به حمید گفت: «تو نه‌تنها دوستی من، بلکه گنجی از اعتماد و وفاداری را نیز به دست آوردی. این گنج، ثروت واقعی توست و هرگز پایانی نخواهد داشت.» حمید با قلبی سرشار از شادی و قدردانی به بغداد بازگشت و از آن پس، زندگی‌ای آرام و پر از برکت داشت.