- ۱۰ اسفند ۰۳ ، ۱۳:۲۲
اژدهایی خرسی را به چنگ آورده بود و می خواست او را بکشد و بخورد خرس فریاد میکرد و کمک می خواست پهلوانی رفت و خرس را از چنگ اژدها نجات داد. خرس وقتی مهربانی آن پهلوان را دید به پای پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو می شوم و هر جا بروی با تو می آیم. آن دو با هم رفتند تا اینکه به جایی رسیدند پهلوان خسته بود و می خواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردی از آنجا میگذشت و از پهلوان پرسید این خرس با تو چه می کند؟
پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.
مرد گفت: به دوستی خرس دل مده که از هزار دشمن بدتر است.
پهلوان گفت این مرد حسود است. خرس دوست من است من به او کمک کردم او به من خیانت نمی کند.
مرد گفت: دوستی و محبت ابلهان، آدم را می فریبد. او را رها کن زیرا خطرناک است.
پهلوان گفت: ای مرد مرا رها کن تو حسود هستی.
مرد گفت دل من می گوید که این خرس به تو زیان بزرگی می زند.
پهلوان مرد را دور کرد و سخن او را گوش نکرد و مرد رفت.
پهلوان خوابید مگسی بر صورت او می نشست و خرس مگس را می زد باز مگس مینشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمی رفت. خرس خشمناک شد و سنگ بزرگی از کوه برداشت و همینکه مگس روی صورت پهلوان نشست خرس آن سنگ بزرگ را بر صورت پهلوان زد و سر مرد را خشخاش کرد. مهر آدم نادان مانند دوستی خرس است دشمنی و دوستی او یکی است.
دشمن دانا بلندت می کند
بر زمینت می زند نادان دوست
یک فروشنده در دکان خود یک طوطی سبز و زیبا داشت. طوطی مثل آدمها حرف میزد و زبان انسانها را بلد بود. نگهبان فروشگاه بود و با مشتری ها شوخی می کرد و آنها را می خنداند. و بازار فروشنده را گرم می کرد.
یک روز از یک فروشگاه به طرف دیگر پرید. بالش به شیشه روغن خورد شیشه افتاد و نشکست و روغن ها ریخت وقتی فروشنده آمد دید که روغنها ریخته و دکان چرب و کثیف شده است. فهمید که کار طوطی است. چوب برداشت و بر سر طوطی زد. سر طوطی زخمی شد و موهایش ریخت و کچل شد. سرش طاس طاس شد.
طوطی دیگر سخن نمی گفت و شیرین سخنی نمی کرد. فروشنده و مشتری هایش ناراحت بودند. مرد فروشنده از کار خود پیشمان بود و می گفت کاش دستم می شکست تا طوطی را نمی زدم او دعا می کرد تا طوطی دوباره سخن بگوید و بازار او را گرم کند.
روزی فروشنده غمگین کنار دکان نشسته بود. یک مرد کچل طاس از خیابان می گذشت سرش صاف صاف بود مثل پشت کاسه مسی.
ناگهان طوطی گفت ای مرد کچل ، چرا شیشه روغن را شکستی و کچل شدی؟
تو با این کار به انجمن کچل ها آمدی و عضو انجمن ما شدی؟ نباید روغن ها را می ریختی مردم از مقایسه طوطی خندیدند. او فکر می کرد هر که کچل باشد. روغن ریخته است.
مرد کری بود که میخواست به عیادت همسایه مریضش برود.
با خود گفت: من کر هستم. چگونه حرف بیمار را بشنوم و با او سخن بگویم؟ او مریض است و صدایش ضعیف هم هست.
وقتی ببینم لبهایش تکان می خورد. می فهمم که مثل خود من احوالپرسی میکند کر در ذهن خود، یک گفتگو آماده کرد.
این گونه من می گویم حالت چطور است؟ او خواهد گفت (مثلاً):
خوبم شکر خدا بهترم.
من میگویم خدا را شکر چه خورده ای؟ او خواهد گفت (مثلاً): شوربا، یا سوپ یا دارو.
من می گویم نوش جان باشد. پزشک تو کیست؟ او خواهد گفت: فلان حکیم.
من می گویم قدم او مبارک است. همه بیماران را درمان می کند. ما او را میشناسیم طبیب توانایی است. کر پس از اینکه این پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده کرد. به عیادت همسایه رفت و کنار بستر مریض نشست. پرسید: حالت چطور است؟
بیمار گفت: از درد می میرم.
کر گفت: خدا را شکر.
همسایه رفت و کنار بستر مریض نشست. پرسید حالت چطور است؟
بیمار گفت: از درد می میرم.
کر گفت: خدا را شکر.
مریض بسیار بد حال شد گفت این مرد دشمن من است. کر گفت: چه می خوری؟ بیمار گفت زهر کشنده، کر گفت: نوش جان باد بیمار عصبانی شد کر پرسید پزشکت کیست. بیمار گفت: عزراییل کر گفت: قدم او مبارک است. حال بیمار خراب شد کر از خانه همسایه بیرون آمد و خوشحال بود که عیادت خوبی از مریض به عمل آورده است. بیمار ناله می کرد که این همسایه دشمن جان من است و دوستی آنها پایان یافت.
فقیری را به زندان بردند. او بسیار پرخور بود و غذای همهٔ زندانیان را می دزدید و میخورد زندانیان از او می ترسیدند و رنج میبردند غذای خود را پنهانی می خوردند. روزی آنها به زندان بان گفتند به قاضی ،بگو این مرد خیلی ما را آزار می دهد.
غذای ۱۰ نفر را می خورد گلوی او مثل تنور آتش است. سیر نمی شود. همه از او می ترسند یا او را از زندان بیرون کنید یا
غذا زیادتر بدهید. قاضی پس از تحقیق و بررسی فهمید که مرد پر خور و فقیر است. به او گفت تو آزاد هستی، برو به خانه ات.
زندانی گفت ای ،قاضی من کس و کاری ندارم، فقیرم، زندان برای من بهشت است. اگر از زندان بیرون بروم از گشنگی می میرم
قاضی گفت: چه شاهد و دلیلی داری؟
مرد گفت: همه مردم می دانند که من فقیرم. همه حاضران در دادگاه و زندانیان گواهی دادند که او فقیر است.
قاضی گفت: او را دور شهر بگردانید و فقرش را به همه اعلام کنید. هیچ کس به او نسیه ندهد وام ندهد، امانت ندهد. پس از این هر کس از این مرد شکایت کند. دادگاه نمی پذیرد.....
آنگاه آن مرد فقیر شکمو را بر شتر یک مرد هیزم فروش سوار کردند مردم هیزم فروش از صبح تا شب، فقیر را کوچه به کوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فریاد میزد ای مردم این مرد را خوب بشناسید، او فقیر است.
به او وام ندهید! نسیه به او نفروشید! با او دادوستد نکنید، او دزد و پرخور و بی کس و کار است. خوب او را نگاه کنید.
شبانگاه، هیزم فروش، زندانی را از شتر پایین آورد و گفت: مزد من و کرایه شترم را بده من از صبح برای تو کار میکنم زندانی خندید و گفت تو نمی دانی از صبح تا حالا چه می گویی؟ به تمام مردم شهر گفتی و خودت نفهمیدی؟
سنگ و کلوخ شهر می دانند که من فقیرم و تو نمی دانی؟ دانش تو عاریه است.
نکته: طمع و غرض، بر گوش و هوش ما قفل می زند. بسیاری از دانشمندان یکسره از حقایق سخن می گویند ولی خود نمی دانند مثل همین مرد هیزم فروش...
روزی، مردی که شغلش دباغی بود (یعنی پوست حیوانات را تمیز میکرد)، از بازار عطر فروشان عبور میکرد. در آن بازار، هوا پر از بوی گلاب، عود و عطرهای خوشبو بود. اما ناگهان، مرد دباغ حالش بد شد، چشمانش را بست و با صدای بَنگ! روی زمین افتاد.
مردم با تعجب دور او جمع شدند. یکی دستهایش را میمالید، یکی رویش آب میپاشید، یکی گلاب جلو بینیاش گرفت، اما هیچکدام فایده نداشت! دباغ همچنان بیهوش روی زمین افتاده بود.
تا اینکه برادر دانایش از راه رسید. او خوب میدانست مشکل برادرش چیست! او به بوی بد عادت کرده بود و مغزش پر از بوی پوستهای کثیف و مواد بدبو شده بود. پس برادر با زیرکی کمی از همان بوی بد (مدفوع سگ!) را در آستینش پنهان کرد و آرام کنار برادرش نشست. بعد، طوری که کسی متوجه نشود، آن را جلو بینی دباغ گرفت.
ناگهان دباغ تکانی خورد، نفس عمیقی کشید و چشمانش را باز کرد! مردم با تعجب گفتند: "وای! این مرد جادوگر است!" اما برادرش لبخند زد و گفت: "نه! هر کسی داروی خودش را دارد!"
روزی یک شکارچی، پرندهی کوچکی را در دام انداخت. پرنده که خیلی باهوش بود، با صدای لطیفش گفت:
"ای شکارچی مهربان! تو در زندگیات گوشت گاو و گوسفند زیادی خوردهای، آیا از بدن کوچک و ظریف من سیر میشوی؟ اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو میدهم که با آنها خوشبخت میشوی!"
شکارچی کمی فکر کرد و گفت: "باشد، بگو!"
پرنده گفت: "پند اول را وقتی در دستانت هستم میدهم، پند دوم را وقتی روی بام خانهات بنشینم، و پند سوم را وقتی که روی درخت بنشینم!"
شکارچی قبول کرد.
پرنده گفت: "پند اول: هرگز سخن غیرممکن را باور نکن!"
شکارچی از این حرف خوشش آمد و بلافاصله پرنده را آزاد کرد.
پرنده پرید و روی بام نشست و گفت: "پند دوم: هرگز برای چیزی که از دست دادی، غصه نخور!"
شکارچی با دقت گوش داد.
پرنده بعد از آن پرواز کرد و روی شاخهی درختی نشست. بعد، با شیطنت گفت: "ای مرد! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم بود. ولی حالا که مرا آزاد کردی، دیگر قسمت تو نیست و تو نمیتوانی ثروتمند شوی!"
شکارچی با شنیدن این حرف، ناراحت شد و با حسرت فریاد زد: "ای وای! چه بد شد!"
پرنده با خنده گفت: "مگر من به تو نگفتم که سخن غیرممکن را باور نکن؟! مگر تو را نصیحت نکردم که برای چیزی که از دست دادی، غصه نخوری؟ من که همهی بدنم سه درم وزن دارد، چطور ممکن است یک مروارید ده درمی در شکمم باشد؟"
شکارچی سرش را پایین انداخت و گفت: "حق با توست، حالا پند سوم را هم بگو!"
پرنده لبخند زد و گفت: "وقتی کسی به دو نصیحتش عمل نکرده، پند سوم چه فایدهای دارد؟ پند گفتن به آدم نادان، مثل بذر پاشیدن در زمین شورهزار است!"
سپس بالهایش را باز کرد و به سمت آسمان پرواز کرد، و شکارچی با حسرت به او نگاه کرد…
روزی روزگاری، مردی که کارش گرفتن مار بود، به کوهستان رفت تا مار پیدا کند. اما بهجای مار، یک اژدهای بزرگ را دید که وسط برفها افتاده بود!
"وای خدای من! چقدر بزرگ است! اما انگار مرده..."
مارگیر کمی ترسید، اما بعد فکر خوبی به ذهنش رسید: "اگر این اژدها را به شهر ببرم و به مردم نشان بدهم، همه تعجب میکنند! فکر میکنند من خیلی شجاع هستم و به من پول میدهند!"
پس با زحمت زیاد، اژدها را روی زمین کشید و به شهر بغداد برد. مردم دورش جمع شدند و با تعجب به اژدها نگاه کردند. اما هیچکس نمیدانست که اژدها زنده است! فقط چون در هوای سرد یخ زده بود، مثل یک سنگ بیحرکت شده بود.
مارگیر اژدها را با طناب محکم بست و روی آن را با فرش و پارچههای کهنه پوشاند تا موقعی که مردم بیشتری جمع شوند و او بتواند پول بیشتری بگیرد!
اما خورشید کمکم هوا را گرم کرد...
یخهای بدن اژدها آب شد...
یکدفعه اژدها تکان خورد!
مردم ترسیدند و جیغ کشیدند: "وای! اژدها زنده شد!"
اژدها طنابها را پاره کرد و از زیر فرش بیرون آمد. همه وحشتزده فرار کردند. اژدها به این طرف و آن طرف نگاه کرد و با یک حرکت مارگیر را بلعید!
مارگیر که در شکم اژدها گیر افتاده بود، با خودش گفت: "ای کاش هیچوقت این اژدها را به شهر نمیآوردم!"
اما دیگر دیر شده بود… اژدها دور یک درخت پیچید و با فشار زیاد، استخوانهای مارگیر را خرد کرد!
و این شد پایان تلخ مردی که با نیرنگ میخواست مردم را فریب دهد!
روزی، پادشاهی شنید که در سرزمینی دور، درختی جادویی وجود دارد که اگر کسی از میوهاش بخورد، هرگز پیر نمیشود و هرگز نمیمیرد!
پادشاه که عاشق جاودانگی شده بود، یکی از بهترین درباریانش را صدا زد و گفت:
"برو این درخت را پیدا کن و میوهاش را برایم بیاور!"
فرستادهی شاه، سالها در هندوستان به دنبال آن درخت گشت. به هر شهری که میرسید، از مردم سراغ درخت جاودانگی را میگرفت. اما مردم میخندیدند و مسخرهاش میکردند!
یکی میگفت: "این مرد دیوانه است!"
دیگری میگفت: "حتماً رازی در این جستجو پنهان است!"
برخی نشانیهای اشتباه میدادند و او را سرگردانتر میکردند. شاه برایش پول و مال میفرستاد تا جستجو را ادامه دهد، اما پس از سالها سرگردانی، دست خالی و ناامید به ایران برگشت.
در راه، با چشمانی پر از اشک، وارد شهری شد و نزد شیخی دانا رفت.
شیخ پرسید: "چرا ناراحتی، ای مرد؟"
فرستادهی شاه گفت: "سالها در جستجوی درخت جاودانگی بودم، اما آن را نیافتم! فقط تمسخر و فریب مردم نصیبم شد!"
شیخ خندید و گفت:
"ای مرد پاکدل! درختی که میخواهی، درخت دانش است! این درخت در دل انسانهاست، نه در جنگلها و کوهها!"
"علم و آگاهی، همان آب حیات است! علم مانند آفتاب، دریا و ابر است. تو دنبال اسم درخت بودی، اما معنای آن را نفهمیدی. همهی اختلافها و رنجها از چسبیدن به نامها آغاز میشود. اگر به حقیقت و معنی نگاه کنی، آرامش را خواهی یافت!"**
فرستاده که حقیقت را درک کرده بود، لبخند زد و فهمید که جاودانگی واقعی در دانش و آگاهی است، نه در یک میوهی جادویی!
روزی، موشی بازیگوش از کنار یک شتر بزرگ رد شد. ناگهان فکری به سرش زد! مهار شتر را با دندان گرفت و شروع به راه رفتن کرد.
شتر با خودش گفت: "بگذار این حیوان کوچک خوشحال باشد!" و آرامآرام به دنبال موش راه افتاد.
موش مغرور شد!
با خودش گفت: "من چقدر قوی هستم! ببینید چطور یک شتر بزرگ را میکشم!"
او با غرور و تکبر جلو میرفت تا اینکه به کنار رودخانهای پر از آب رسیدند.
موش ناگهان ایستاد.
شتر پرسید: "چرا توقف کردی؟ برو دیگر!"
موش با ترس گفت: "آب خیلی زیاد است! میترسم غرق شوم!"
شتر خندید و گفت: "بگذار ببینم چقدر عمیق است؟"
او پایش را داخل آب گذاشت و دید که آب فقط تا زانویش میرسد!
بعد به موش گفت: "ببین، آب خیلی کمعمق است، چرا میترسی؟"
اما موش فریاد زد: "تو نمیفهمی! این آب برای تو تا زانوست، اما برای من مثل یک دریاست! اگر داخل بروم، غرق میشوم!"
شتر با مهربانی گفت: "دیدی که تو نمیتوانی مانند من باشی؟ هر کسی باید اندازهی خودش را بشناسد!"
موش که خیلی شرمنده شده بود، سرش را پایین انداخت و گفت: "حق با توست! دیگر چنین کاری نمیکنم!"
اما بعد با التماس گفت: "حالا که من اشتباه کردم، لطفاً مرا از آب عبور بده!"
شتر خندید و گفت: "بیا روی کوهان من بنشین، نهفقط تو، بلکه هزار موش مثل تو را هم میتوانم از آب عبور بدهم!"
و اینگونه موش فهمید که غرور بیجا، انسان را به دردسر میاندازد!
یک مرد لاف زن پوست دنبه ای چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبیل خود را چرب می کرد و به مجلس ثروتمندان می رفت و چنین وانمود می کرد که غذای چرب خورده است. دست به سبیل خود می کشید تا به حاضران بفهماند که این هم دلیل راستی گفتار من.
اما شکمش از گرسنگی ناله می کرد که ای دروغگو، خدا حیله و مکر تو را آشکار کند. این لاف و دروغ تو ما را آتش می زند. الهی، آن سبیل چرب تو کنده شود، اگر تو این همه لاف دروغ نمی زدی، لااقل یک نفر رحم می کرد و چیزی به ما می داد. ای مرد نادان، لاف و خودنمایی روزی و نعمت را از آدم دور می کند.
شکم مرد دشمن سبیل او شده بود و یکسره دعا می کرد که خدایا این دروغگو را رسوا کن تا بخشندگان بر ما رحم کنند، و چیزی به این شکم و روده برسد. عاقبت دعای شکم مستجاب شد و روزی گربه ای آمد و آن دنبه چرب را برد.
اهل خانه دنبال گربه دویدند ولی گربه دنبه را برد. پسر آن مرد از ترس اینکه پدر او را تنبیه کند رنگش پرید و به مجلس دوید و با صدای بلند گفت پدر پدر گر به دنبه را برد. آن دنبه ای که هر روز صبح لب و سبیلت را با آن چرب می کردی. من نتوانستم آن را از گربه بگیرم. حاضران مجلس خندیدند، آنگاه بر آن مرد دلسوزی کردند و غذایش دادند مرد دید که راستگویی سودمندتر است از لاف و دروغ