آموزش بازی شماره ۱ (داستان کشتی نوح)
آموزش بازی شماره ۲ (داستان حضرت صالح)
آموزش بازی شماره ۳ (داستان حضرت ابراهیم)
آموزش بازی شماره ۴ (داستان حضرت یونس)
آموزش بازی شماره ۵(داستان حضرت ایوب)
- ۱۰ اسفند ۰۳ ، ۱۳:۲۵
آموزش بازی شماره ۱ (داستان کشتی نوح)
آموزش بازی شماره ۲ (داستان حضرت صالح)
آموزش بازی شماره ۳ (داستان حضرت ابراهیم)
آموزش بازی شماره ۴ (داستان حضرت یونس)
آموزش بازی شماره ۵(داستان حضرت ایوب)
قصه ی شش قسمتی علاءالدین و غول چراغ جادو
.
قصه ی پنج قسمتی روباه دم بریده
داستان هفت قسمتی داداش ابراهیم؛ زندگی شهید ابراهیم هادی
برای گوش دادن به قصه های سریالی بالا، روی نام هر قصه کلیک کنید.
10 قصه ی منتخب از قصه های هزار و یک شب
خیلی سال پیش، مردی فقیر به نام علی بابا در نزدیکی شهر بغداد زندگی میکرد. او کارش هیزمشکنی بود و هر روز به جنگل میرفت تا هیزم جمع کند و در بازار بفروشد.
روزی علی بابا در جنگل مشغول کار بود که ناگهان صدای سم اسبها را شنید. سریع پشت درختی پنهان شد و دید چهل مرد با لباسهای سیاه و اسبهای تندرو جلوی یک صخرهی بزرگ ایستادند. رهبر آنها جلو آمد و فریاد زد:
«باز شو، سسمی!»
با گفتن این جمله، سنگ بزرگی کنار رفت و درِ یک غار مخفی باز شد! همهی دزدان وارد شدند و بعد از مدتی بیرون آمدند. دوباره رهبرشان گفت:
«بسته شو، سسمی!»
و سنگ به جای اولش برگشت. وقتی دزدان از آنجا دور شدند، علی بابا با تعجب جلو رفت. او همان جمله را امتحان کرد:
«باز شو، سسمی!»
سنگ کنار رفت و داخل غار پُر از طلا، جواهر و گنج بود! علی بابا با خوشحالی چند کیسه سکهی طلا برداشت و بیآنکه به کسی چیزی بگوید، به خانه برگشت.
اما برادرش، قاسم، که مردی طماع و حسود بود، وقتی از ماجرا باخبر شد، تصمیم گرفت خودش به غار برود. اما وقتی داخل شد، فراموش کرد کلمهی جادویی را درست بگوید و درون غار گیر افتاد! دزدان وقتی بازگشتند، او را پیدا کردند و به سزای کارش رساندند.
بعد از مدتی، دزدان فهمیدند که کسی گنج آنها را پیدا کرده و تصمیم گرفتند علی بابا را از بین ببرند! اما در این میان، مرجانه، خدمتکار باهوش علی بابا، نقشهی شوم دزدان را فهمید.
او با هوش و شجاعت، یکییکی دزدان را فریب داد و نابود کرد. در نهایت، علی بابا و خانوادهاش نجات پیدا کردند و توانستند زندگی خوبی داشته باشند.
سندباد یک دریانورد شجاع و ماجراجو بود که همیشه به دنبال کشف مکانهای جدید بود. روزی، هنگام سفر با کشتیاش، طوفان شدیدی در دریا به پا شد. موجهای بزرگ کشتی را به اینسو و آنسو پرت کردند تا اینکه سندباد و ملوانانش به جزیرهای ناشناخته رسیدند.
جزیره سرسبز و زیبا بود و درختان پر از میوههای خوشمزه داشت. سندباد و دوستانش با خوشحالی در جزیره به جستوجو پرداختند و از آب چشمهها نوشیدند. اما ناگهان صدایی وحشتناک از میان صخرهها به گوششان رسید!
وقتی برگشتند، یک دیو بزرگ و ترسناک را دیدند که چشمانی آتشین، دندانهایی تیز و قدی بلندتر از درختان نخل داشت. دیو با عصبانیت فریاد زد و با یک حرکت، چند نفر از ملوانان را گرفت و به آتش انداخت!
سندباد خیلی ترسیده بود، اما میدانست که اگر زودتر فکری نکند، همهشان در خطر هستند. پس با دوستان باقیماندهاش یک نقشهی هوشمندانه کشیدند.
آنها شبانه چوبهایی را در روغن آغشته کردند و آتش زدند. وقتی دیو در خواب بود، سندباد و ملوانانش با چوبهای آتشین به چشمانش ضربه زدند! دیو با فریادی وحشتناک از درد به زمین افتاد و نمیتوانست آنها را ببیند.
این بهترین فرصت بود! سندباد و دوستانش سریع به ساحل دویدند و با تکههای چوب یک قایق ساختند. آنها با تمام سرعت پارو زدند تا از جزیرهی وحشتناک دور شوند.
وقتی به دریا رسیدند، فریادهای خشمگین دیو هنوز از دوردست شنیده میشد، اما آنها نجات پیدا کرده بودند!
روزی روزگاری، حکیم، یک تاجر جوان و کنجکاو، در بازار بغداد مشغول خرید و فروش بود. او در میان وسایل قدیمی، یک بطری کهنه و زنگزده پیدا کرد. حکیم کنجکاو شد و بطری را خرید و به خانه برد.
آن شب، وقتی تنها بود، درِ بطری را باز کرد. ناگهان دودی غلیظ از داخل بطری بیرون آمد و در اتاق پخش شد! کمکم، دود به یک غول بزرگ و ترسناک تبدیل شد که چشمانش از خشم میدرخشید. غول فریاد زد:
«ای انسان! سالها در این بطری زندانی بودم. حالا که آزاد شدهام، باید انتقام بگیرم!»
حکیم ترسید، اما ناامید نشد. او با زیرکی به غول نگاه کرد و گفت:
«باورم نمیشود که تو، با این بزرگی، در این بطری کوچک جا شده بودی! حتماً مرا فریب میدهی.»
غول که مغرور بود و میخواست قدرتش را نشان دهد، گفت:
«پس نگاه کن!»
سپس دوباره به دود تبدیل شد و به داخل بطری برگشت. حکیم که منتظر همین لحظه بود، سریع درِ بطری را بست و محکم مهر کرد!
غول که دوباره گیر افتاده بود، التماس کرد و گفت:
«خواهش میکنم مرا آزاد کن! قول میدهم که دیگر به کسی آسیب نرسانم!»
حکیم گفت:
«فقط اگر قول بدهی که آدم خوبی باشی و به دیگران کمک کنی، آزادت میکنم.»
غول که چارهای نداشت، قسم خورد که دیگر به کسی آسیبی نرساند. حکیم به او اعتماد کرد و درِ بطری را باز کرد.
این بار، غول با سپاسگزاری بیرون آمد و به حکیم هدیهای جادویی داد که او را در تمام سفرها و تجارتهایش موفق و خوشبخت میکرد. سپس خداحافظی کرد و در میان دود و باد ناپدید شد.
در یک زمانهای دور، مردی به نام «بکر» در شهری زندگی میکرد که خیلی خسیس بود. بکر به پول و داراییهایش خیلی علاقه داشت و از خرج کردن آنها بیزار بود. او از ترس اینکه کسی پولهایش را از او بگیرد، همهی سکههای طلا را در یک کوزه میریخت و در حیاط خانهاش دفن میکرد. هر شب قبل از خواب، میرفت سراغ کوزه، خاک را کنار میزد و درب کوزه را باز میکرد تا سکهها را لمس کند و از دیدن آنها خوشحال شود.
یکی از شبها، همسایهی بکر که مردی باهوش و زرنگ بود، متوجه شد که بکر هر شب به گوشهای از حیاط میرود و چیزی میکند. او که کنجکاو شده بود، تصمیم گرفت بداند بکر چه کار میکند. یک شب آرام آرام او را دنبال کرد و دید که بکر به کوزهای پر از سکههای طلا نگاه میکند. همسایه به فکر افتاد تا به نوعی بکر را درس بدهد.
شب بعد، همسایه به حیاط بکر رفت و کوزه را بیرون کشید. او سکهها را با سنگ و چوبهای بیارزش جایگزین کرد و دوباره کوزه را در همان جا گذاشت.
بکر طبق عادت شبانه به سراغ کوزه رفت و خاکها را کنار زد. وقتی درب کوزه را باز کرد، به جای سکههای طلا، فقط سنگ و چوب پیدا کرد. بکر خیلی ناراحت شد و فریاد زد. او فکر کرد که کسی پولهایش را دزدیده است. اما نتواست بفهمد که چه کسی این کار را کرده است. در نهایت فقط نشست و گریه کرد.
همسایه که صدای گریه بکر را شنید، به او نزدیک شد و گفت: «چرا ناراحت هستی؟ سکهها هیچوقت به تو کمکی نمیکردند. تو هیچوقت آنها را خرج نمیکردی و فقط نگاهشان میکردی. حالا سنگها و چوبها همان کار را میکنند!»
بکر وقتی این حرفها را شنید، تازه فهمید که خساست او باعث شده بود که به جای لذت بردن از پولهایش، همیشه ناراحت باشد. از آن روز به بعد، بکر تصمیم گرفت که دیگر خسیس نباشد و از داراییهایش با خوشحالی استفاده کند.
در یک روزگاران دور، جوانی به نام «حسن» در شهری زندگی میکرد که قلبی شجاع و پاک داشت. حسن در خانوادهای فقیر بزرگ شده بود، اما همیشه آرزوی ماجراجویی و پیدا کردن گنجهای پنهان را در دل داشت. یک روز، وقتی برای پیدا کردن کار به شهر رفته بود، از پیرمردی شنید که در جنگلهای دور، پرندهای جادویی و سخنگو زندگی میکند. این پرنده هرکسی که آن را بگیرد، آرزوهایش را برآورده میکند.
حسن که از شنیدن این ماجرا هیجانزده شده بود، تصمیم گرفت تا پرنده را پیدا کند. او چند روز سفر کرد و به سوی جنگلهای دوردست راهی شد. سفر پر از خطرات بود، اما حسن با شجاعت مسیر را ادامه داد.
بعد از چند روز که در جنگل سرگردان شده بود، بالاخره به درختی بلند رسید که بر روی شاخههایش پرندهای با پرهای طلایی نشسته بود. حسن نزدیک شد و با شگفتی شنید که پرنده به زبان انسانها صحبت میکند. پرنده با صدای آرام به او گفت: «سلام، حسن. مدتهاست منتظر تو بودم!»
حسن که از شنیدن این حرف تعجب کرده بود، گفت: «آیا تو همان پرندهای هستی که آرزوها را برآورده میکنی؟» پرنده لبخندی زد و گفت: «بله، اما هر آرزو بهایی دارد. باید ثابت کنی که شایستهی این آرزوها هستی.»
حسن خواست تا پرنده او را راهنمایی کند تا بتواند آزمونها را انجام دهد. پرنده به او گفت: «سه مأموریت برایت دارم. اگر اینها را انجام دهی، آرزوهایت برآورده خواهد شد.»
اولین مأموریت این بود که حسن باید از رودخانهای عمیق و خروشان عبور کند و سنگی کوچک را از کف رودخانه پیدا کند. حسن با شجاعت به درون رودخانه پرید و پس از تلاش زیاد، سنگ را پیدا کرد و به پرنده نشان داد.
مأموریت دوم این بود که حسن باید شب را در تاریکترین قسمت جنگل بدون هیچگونه نور و آتش بگذراند. هرچند که حسن از تاریکی میترسید، اما شب را در دل جنگل سپری کرد.
مأموریت سوم این بود که حسن باید از قلعهای که دیوی خبیث آن را نگهبانی میکرد، گلی جادویی بیاورد. حسن با زیرکی و هوش خود، دیو را فریب داد و گل را برداشت.
بعد از انجام موفقیتآمیز مأموریتها، پرنده گفت: «حالا تو شایستهی آرزویی هستی که در دل داشتی. بگو تا آن را برآورده کنم.»
حسن که به حکمت و دانایی رسیده بود، آرزو کرد که با ثروتی که به دست میآورد، به مردم سرزمینش کمک کند و رنج آنها را کم کند. پرنده با آگاهی از نیت پاک حسن، او را به گنجینهای پنهان برد.
حسن با استفاده از ثروتش، یکی از بهترین و مهربانترین انسانهای سرزمینش شد و زندگی خود را وقف کمک به مردم کرد.
علاءالدین با مادرش در فقر زندگی میکرد و بیشتر وقت خود را به بازی و ولگردی در کوچهها میگذراند. روزی، جادوگری ناشناس به شهر آمد و علاءالدین را به کوهستانی دوربرد. جادوگر از علاءالدین خواست تا یک چراغ جادویی را از داخل غاری بیاورد. او وعده داد که پس از آوردن چراغ، علاءالدین را به خانهاش باز خواهد گرداند.
علاءالدین با ترس و دلهره به سمت غار رفت و پس از تلاش زیاد، چراغ را پیدا کرد. اما وقتی خواست چراغ را به جادوگر بدهد، متوجه شد که جادوگر نیت بدی دارد و قصد دارد او را در غار حبس کند. علاءالدین از جادوگر خواست که ابتدا او را بیرون بیاورد، اما جادوگر به او فریب داد و دهانه غار را بست. علاءالدین در دل غار تنها و ناامید بود که ناگهان چراغ را مالید و جن بزرگی از آن بیرون آمد. جن گفت که او بندهی چراغ است و هر چیزی که علاءالدین بخواهد، برایش انجام خواهد داد.
علاءالدین از جن خواست تا او را به خانه برگرداند و از آن پس، از قدرت چراغ جادو برای برآورده کردن خواستههایش استفاده کرد. او قصری زیبا ساخت و ثروتی عظیم به دست آورد. سپس دل به دختر سلطان بست و از جن کمک گرفت تا خواستگاری با شکوهی از او انجام دهد. سلطان که از شکوه علاءالدین شگفتزده شده بود، دخترش را به او داد.
اما داستان زمانی پیچیدهتر شد که جادوگر به شهر برگشت و با فریب، چراغ جادو را از علاءالدین دزدید. او با استفاده از چراغ، قصر و همسر علاءالدین را به مکان دوردستی منتقل کرد. علاءالدین با ناامیدی اما با امید به بازگشت، سفر طولانیای را آغاز کرد تا جادوگر را پیدا کرده و چراغ را پس بگیرد. پس از تلاش و فریب جادوگر، علاءالدین موفق شد چراغ را بازپس گیرد و بار دیگر همه چیز را به دست آورد.
علاءالدین حالا با تجربهای بیشتر از قدرت و مسئولیت، زندگیاش را با حکمت و دانایی ادامه داد و در کنار همسرش به زندگی شاد و پرباری رسید.
در روزگاران دور، پادشاهی سه پسر به نامهای احمد، علی و حسین داشت. پادشاه میخواست از بین آنها کسی را به عنوان جانشین خود انتخاب کند، بنابراین تصمیم گرفت که هر کدام از پسرانش مأموریتی خاص برای آوردن هدیهای ارزشمند داشته باشند. او گفت که هر کس بهترین هدیه را بیاورد، شایسته جانشینی او خواهد بود.
سه شاهزاده به سرزمینهای دور سفر کردند و هرکدام در جستجوی چیزی خاص و باارزش بودند. شاهزاده احمد پس از مدتها جستجو به شهری رسید و در بازاری شلوغ به فرشی جادویی برخورد. فروشنده گفت که این فرش قادر است هر کسی را به هر جایی که بخواهد ببرد. احمد که شگفتزده شده بود، فرش را خرید و تصمیم گرفت به دیدار
برادرانش برود و ببیند آنها چه هدیههایی پیدا کردهاند.
زمانی که شاهزاده احمد به نقطه ملاقات رسید، ابتدا شاهزاده علی را دید که آیینهای جادویی با خود داشت. این آیینه میتوانست هر چیزی را که در هر نقطهای از جهان اتفاق میافتاد، نشان دهد. شاهزاده علی به کمک این آیینه حتی میتوانست از وضعیت خانوادهاش باخبر شود و هر لحظه از حال آنها مطلع باشد.
بعد از آن، شاهزاده حسین رسید که سیبی جادویی با خود داشت. این سیب خاصیت شفا دادن داشت و به هر کسی که در آستانه مرگ بود، جان دوباره میبخشید.
همزمان که سه شاهزاده با افتخار هدایای خود را به یکدیگر نشان میدادند، شاهزاده علی به آیینه جادویی نگاه کرد و با نگرانی دید که پدرشان بیمار است و در بستر مرگ افتاده است. آنها که از این خبر شوکه شده بودند، تصمیم گرفتند تا با ترکیب هدایای خود پدرشان را نجات دهند.
شاهزاده احمد فرش جادویی را پهن کرد و هر سه برادر بر روی آن نشستند و به سرعت به سوی قصر پدرشان پرواز کردند. وقتی به قصر رسیدند، شاهزاده حسین سیب جادویی را به پدرشان داد. پادشاه با خوردن سیب شفا یافت و از مرگ نجات پیدا کرد.
پادشاه که از دیدن فداکاری و همکاری سه پسرش بسیار خوشحال شده بود، متوجه شد که هر سه از روی خردمندی و هوشمندی هدایای ارزشمندی پیدا کردهاند. او تصمیم گرفت که هر سه پسرش شایسته تاج و تخت هستند و به جای انتخاب یک جانشین، از هرکدام در امور مختلف کشور کمک بگیرد تا پادشاهی به بهترین شکل اداره شود و سرزمینش در آرامش و عدالت باقی بماند.
در روزگاران دور، جوانی به نام «نعیم» در شهری کوچک زندگی میکرد که به شجاعت و دلیری شهرت داشت. او همیشه در پی کشف ناشناختهها و تجربه ماجراجوییهای جدید بود. یک روز تصمیم گرفت به سرزمینهای دور دست سفر کند تا از دنیای بزرگتر دیدن کند.
نعیم در مسیر سفرش به کوهستانی ترسناک رسید که مردم میگفتند پر از خطرهای مرموز و موجودات عجیب است. اما نعیم بدون ترس و با شجاعت به راه خود ادامه داد. یک روز هنگام غروب، به دهانهی غاری بزرگ رسید. او خسته و گرسنه بود، پس تصمیم گرفت شب را در غار بماند و فردا به سفرش ادامه دهد.
در دل شب، صدای مهیبی او را از خواب بیدار کرد. وقتی چشمانش را باز کرد، با صحنهای وحشتناک روبهرو شد: دیوی عظیمالجثه و خشمگین در ورودی غار ایستاده بود و چشمانش مانند آتش سرخ میدرخشید. دیو با صدای وحشتناکی گفت: «چه جرأتی کردی که وارد غار من شدی، ای انسان؟ حالا باید بهایی سنگین بپردازی!»
نعیم که نمیخواست جانش را از دست بدهد، سریعاً به فکر چارهای افتاد و تصمیم گرفت از هوش و شجاعت خود استفاده کند. او به دیو گفت: «ای دیو قدرتمند! من تنها یک مسافر سادهام و قصدی جز استراحت در این غار نداشتم. اما اگر قول بدهی که مرا آزاد کنی، حاضرم در چالشی با تو شرکت کنم.»
دیو که از جسارت و بیباکی نعیم خوشش آمده بود، خندید و گفت: «بسیار خوب! من سه سؤال از تو میپرسم. اگر بتوانی به همهی آنها پاسخ درست بدهی، تو را آزاد میکنم. اما اگر نتوانی پاسخ بدهی، جانت را از دست خواهی داد.»
نعیم که راهی جز پذیرش نداشت، پذیرفت. دیو اولین سؤال را پرسید: «بزرگترین قدرت انسان چیست؟»
نعیم بدون درنگ پاسخ داد: «قدرت خرد و دانایی انسان است. انسانها با عقل و دانایی خود میتوانند بر مشکلات و موانع غلبه کنند و دنیای خود را بهتر بسازند.» دیو از پاسخ او راضی بود و سری تکان داد، سپس به سراغ سؤال دوم رفت.
دیو پرسید: «چیزی بگو که هم نرم باشد و هم سخت، هم زندگی دهد و هم نابود کند.»
نعیم کمی فکر کرد و سپس گفت: «آب. آب نرم است، اما میتواند سختترین سنگها را از بین ببرد. بدون آب، هیچ زندگیای نمیتواند وجود داشته باشد و در عین حال، قدرت نابودکنندگی و طغیان نیز دارد.»
دیو که از پاسخ نعیم شگفتزده شده بود، به سراغ سؤال سوم و آخر رفت و گفت: «حالا بگو: بزرگترین پیروزی چیست؟»
نعیم لبخندی زد و با اطمینان گفت: «بزرگترین پیروزی، پیروزی بر نفس و غرور خود است. کسی که بر خود پیروز شود، بر دنیا پیروز شده است.»
دیو که دیگر شکی در خردمندی و شجاعت نعیم نداشت، با تحسین به او نگاهی انداخت و گفت: «تو انسان شجاع و دانایی هستی. بهجای آسیب زدن به تو، قول میدهم که هرگاه به کمک نیاز داشتی، همراهت باشم.»
نعیم از این تجربه درس بزرگی گرفت و با همراهی دیو به راه خود ادامه داد. او سرانجام به شهری رسید که در آن به افتخار و احترام دست یافت و این داستان تا سالها بهعنوان نشانهای از شجاعت و خرد در میان مردم آن سرزمین نقل میشد.
روزی روزگاری، زرگری به نام «یوسف» در شهر بغداد زندگی میکرد که به ساختن جواهرات بینظیر و زیبا شهرت داشت. او هر روز از صبح تا شب در مغازهاش کار میکرد و به دنبال کسب ثروت و احترام بود. یوسف مردی سختکوش بود اما همیشه آرزو داشت که به ثروتی عظیم و بیپایان دست یابد، تا دیگر نیازی به کار روزانه نداشته باشد و بتواند زندگی آسودهای داشته باشد.
یک روز که یوسف در بازار بغداد مشغول کار بود، مردی مرموز به مغازهاش آمد. این مرد لباسهایی کهنه و چهرهای خسته داشت و در دستانش بستهای پارچهای پیچیده بود. او با نگاهی پر رمز و راز به یوسف گفت: «این سنگی بسیار ارزشمند است. آن را با خود ببر، اما به یاد داشته باش که این سنگ، الماسی نفرینشده است و به کسی که آن را نگه دارد، شادی نخواهد بخشید. هر که حرص این الماس را در دل بپروراند، دچار بدبختی خواهد شد.»
یوسف به اخطار مرد توجهی نکرد و وقتی پارچه را باز کرد، با الماسی درخشان و بزرگ مواجه شد که نور خیرهکنندهای از آن ساطع میشد. او که تا آن زمان چنین سنگی ندیده بود، از شوق و طمع لبریز شد و با بهای ناچیزی الماس را از مرد مرموز خریداری کرد. مرد مرموز پس از فروختن الماس به یوسف، با نگاهی آمیخته به افسوس و اندوه مغازه را ترک کرد و در میان جمعیت ناپدید شد.
از آن روز به بعد، یوسف الماس را همیشه در مغازهاش نگه میداشت و هر شب به آن خیره میشد. اما خیلی زود، زندگیاش تغییر کرد. مشتریانش یکی پس از دیگری از دستش رنجیده شدند و کارهایش دیگر مانند قبل مورد پسند آنها نبود. مشکلات روز به روز بیشتر میشد و ثروتش کاهش مییافت. یوسف کمکم فهمید که الماس او را به دردسر انداخته است، اما حرص و طمعش اجازه نمیداد از آن دست بکشد.
در یکی از شبها که از بیخوابی و نگرانی در بستر میغلتید، خواب عجیبی دید. در خواب، همان مرد مرموز را دید که به او گفت: «یوسف، الماس نفرینشده، دارایی و خوشبختی تو را خواهد بلعید مگر اینکه با نیتی پاک از آن دل بکنی و به کسی که به آن نیاز دارد، ببخشی.»
وقتی یوسف از خواب بیدار شد، دیگر شک نداشت که این الماس برای او جز بدبختی چیزی نیاورده است. با دلی سنگین، تصمیم گرفت آن را به راه درستی هدیه دهد. پس در بازار به دنبال فردی محتاج گشت تا الماس را به او ببخشد و خود را از نفرین آن برهاند. سرانجام، در میان مردم، به کودکی یتیم و فقیر برخورد که از شدت گرسنگی و سرما در گوشهای نشسته بود.
یوسف به سمت کودک رفت و الماس را در دستان او گذاشت و گفت: «این هدیه را بگیر. به امید اینکه با این ثروت بتوانی زندگی بهتری بسازی.» کودک که نمیدانست این سنگ چقدر با ارزش است، تنها لبخندی از سر قدردانی زد.
از آن روز، یوسف آرامش را به زندگیاش بازگرداند و مغازهاش پر از مشتری شد. او دیگر فهمیده بود که حرص و طمع میتواند نفرینی باشد که تمام داراییها و شادمانیهای زندگی را از بین ببرد. یوسف دیگر به جای حرص، بخشش و رضایت را در دل خود پروراند و زندگیاش به آرامش و برکت رسید.
در زمانهای قدیم، بازرگان ثروتمندی به نام «حمید» در بغداد زندگی میکرد که به سرزمینهای دور سفر میکرد و با کالاهای نادر و گرانبها تجارت میکرد. او شجاعت و زیرکی بسیاری داشت و به همین دلیل همیشه به دنبال ماجراهایی جدید و کشف ناشناختهها بود.
روزی، حمید برای انجام معاملهای بزرگ راهی سفری دور و پرخطر شد. در میانهی راه، از صحرایی وسیع و ترسناک عبور میکرد که مردم محلی میگفتند محل زندگی دیوی بزرگ و قدرتمند است. حمید از داستانها هراسی نداشت و به راه خود ادامه داد. او شب را در میان صحرا گذراند و برای رفع خستگی زیر درختی نشست. در همان هنگام، غذایی از توشه خود بیرون آورد و مشغول خوردن شد.
ناگهان زمین به لرزه افتاد و گردبادی سهمگین برخاست. از دل این گردباد، دیوی عظیم و ترسناک با چشمان آتشین پدیدار شد. دیو با صدایی خشمگین به حمید گفت: «ای انسان، تو جرأت کردی به قلمرو من پا بگذاری و از منابع این صحرا بدون اجازهی من بهرهمند شوی! بهخاطر این گستاخی، باید جانت را بگیرم!»
حمید که ابتدا ترسیده بود، اما بهسرعت خود را بازیافت و با احترام گفت: «ای دیو بزرگ، من قصد بیاحترامی به قلمرو تو را نداشتم. فقط مسافری خستهام که به دنبال سرپناهی بودم و برای رفع گرسنگی غذایی خوردم. اما اگر جان مرا میخواهی، پیش از آن اجازه بده آخرین وصایایم را بنویسم و بدهیهایم را بپردازم. سپس به اینجا برمیگردم و تو میتوانی جانم را بگیری.»
دیو از صداقت و آرامش حمید تعجب کرد و با تردید به او نگاه کرد. پس از لحظاتی سکوت، دیو با لحنی نرمتر گفت: «تو اولین انسانی هستی که در مقابل من چنین خونسردی و صداقتی نشان میدهد. بسیار خوب، من به تو سه روز فرصت میدهم تا کارهایت را انجام دهی و بازگردی.»
حمید که از این لطف غیرمنتظره دیو شکرگزار بود، قول داد که پس از سه روز بازگردد. او به بغداد رفت، وصیتنامهاش را نوشت، بدهیهایش را پرداخت و سپس به سمت صحرا بازگشت.
دیو که انتظار نداشت حمید برگردد، از بازگشت او شگفتزده شد و گفت: «چرا به اینجا برگشتی؟ بیشتر انسانها در چنین شرایطی فرار میکنند و پیمان خود را میشکنند.» حمید با لبخندی آرام گفت: «من به قولم وفادارم. مردی که نتواند به پیمانش وفا کند، ارزشی ندارد.»
دیو که از صداقت و شجاعت حمید به وجد آمده بود، تصمیم گرفت او را نکشد و بهجای آن با او دوستی کند. او گفت: «از امروز تو دیگر دشمن من نیستی، بلکه دوست منی. من تو را به دنیایی جدید از اسرار و قدرتهای صحرا آشنا خواهم کرد. اگر تو نیز در تمام این سفر وفادار بمانی، من به تو گنجی بیپایان خواهم بخشید.»
حمید با اشتیاق پذیرفت و دیو او را به جاهای پنهان و شگفتانگیزی در صحرا برد؛ غارهایی پر از جواهرات، چشمههای آب زلال و معابدی که افسانههای قدیمی از آنها حکایت میکردند. در طی این ماجراجوییها، حمید بارها با خطرات مختلف روبهرو شد، اما دیو همواره از او محافظت میکرد.
در پایان، دیو به حمید گفت: «تو نهتنها دوستی من، بلکه گنجی از اعتماد و وفاداری را نیز به دست آوردی. این گنج، ثروت واقعی توست و هرگز پایانی نخواهد داشت.» حمید با قلبی سرشار از شادی و قدردانی به بغداد بازگشت و از آن پس، زندگیای آرام و پر از برکت داشت.
اژدهایی خرسی را به چنگ آورده بود و می خواست او را بکشد و بخورد خرس فریاد میکرد و کمک می خواست پهلوانی رفت و خرس را از چنگ اژدها نجات داد. خرس وقتی مهربانی آن پهلوان را دید به پای پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو می شوم و هر جا بروی با تو می آیم. آن دو با هم رفتند تا اینکه به جایی رسیدند پهلوان خسته بود و می خواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردی از آنجا میگذشت و از پهلوان پرسید این خرس با تو چه می کند؟
پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.
مرد گفت: به دوستی خرس دل مده که از هزار دشمن بدتر است.
پهلوان گفت این مرد حسود است. خرس دوست من است من به او کمک کردم او به من خیانت نمی کند.
مرد گفت: دوستی و محبت ابلهان، آدم را می فریبد. او را رها کن زیرا خطرناک است.
پهلوان گفت: ای مرد مرا رها کن تو حسود هستی.
مرد گفت دل من می گوید که این خرس به تو زیان بزرگی می زند.
پهلوان مرد را دور کرد و سخن او را گوش نکرد و مرد رفت.
پهلوان خوابید مگسی بر صورت او می نشست و خرس مگس را می زد باز مگس مینشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمی رفت. خرس خشمناک شد و سنگ بزرگی از کوه برداشت و همینکه مگس روی صورت پهلوان نشست خرس آن سنگ بزرگ را بر صورت پهلوان زد و سر مرد را خشخاش کرد. مهر آدم نادان مانند دوستی خرس است دشمنی و دوستی او یکی است.
دشمن دانا بلندت می کند
بر زمینت می زند نادان دوست
یک فروشنده در دکان خود یک طوطی سبز و زیبا داشت. طوطی مثل آدمها حرف میزد و زبان انسانها را بلد بود. نگهبان فروشگاه بود و با مشتری ها شوخی می کرد و آنها را می خنداند. و بازار فروشنده را گرم می کرد.
یک روز از یک فروشگاه به طرف دیگر پرید. بالش به شیشه روغن خورد شیشه افتاد و نشکست و روغن ها ریخت وقتی فروشنده آمد دید که روغنها ریخته و دکان چرب و کثیف شده است. فهمید که کار طوطی است. چوب برداشت و بر سر طوطی زد. سر طوطی زخمی شد و موهایش ریخت و کچل شد. سرش طاس طاس شد.
طوطی دیگر سخن نمی گفت و شیرین سخنی نمی کرد. فروشنده و مشتری هایش ناراحت بودند. مرد فروشنده از کار خود پیشمان بود و می گفت کاش دستم می شکست تا طوطی را نمی زدم او دعا می کرد تا طوطی دوباره سخن بگوید و بازار او را گرم کند.
روزی فروشنده غمگین کنار دکان نشسته بود. یک مرد کچل طاس از خیابان می گذشت سرش صاف صاف بود مثل پشت کاسه مسی.
ناگهان طوطی گفت ای مرد کچل ، چرا شیشه روغن را شکستی و کچل شدی؟
تو با این کار به انجمن کچل ها آمدی و عضو انجمن ما شدی؟ نباید روغن ها را می ریختی مردم از مقایسه طوطی خندیدند. او فکر می کرد هر که کچل باشد. روغن ریخته است.
مرد کری بود که میخواست به عیادت همسایه مریضش برود.
با خود گفت: من کر هستم. چگونه حرف بیمار را بشنوم و با او سخن بگویم؟ او مریض است و صدایش ضعیف هم هست.
وقتی ببینم لبهایش تکان می خورد. می فهمم که مثل خود من احوالپرسی میکند کر در ذهن خود، یک گفتگو آماده کرد.
این گونه من می گویم حالت چطور است؟ او خواهد گفت (مثلاً):
خوبم شکر خدا بهترم.
من میگویم خدا را شکر چه خورده ای؟ او خواهد گفت (مثلاً): شوربا، یا سوپ یا دارو.
من می گویم نوش جان باشد. پزشک تو کیست؟ او خواهد گفت: فلان حکیم.
من می گویم قدم او مبارک است. همه بیماران را درمان می کند. ما او را میشناسیم طبیب توانایی است. کر پس از اینکه این پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده کرد. به عیادت همسایه رفت و کنار بستر مریض نشست. پرسید: حالت چطور است؟
بیمار گفت: از درد می میرم.
کر گفت: خدا را شکر.
همسایه رفت و کنار بستر مریض نشست. پرسید حالت چطور است؟
بیمار گفت: از درد می میرم.
کر گفت: خدا را شکر.
مریض بسیار بد حال شد گفت این مرد دشمن من است. کر گفت: چه می خوری؟ بیمار گفت زهر کشنده، کر گفت: نوش جان باد بیمار عصبانی شد کر پرسید پزشکت کیست. بیمار گفت: عزراییل کر گفت: قدم او مبارک است. حال بیمار خراب شد کر از خانه همسایه بیرون آمد و خوشحال بود که عیادت خوبی از مریض به عمل آورده است. بیمار ناله می کرد که این همسایه دشمن جان من است و دوستی آنها پایان یافت.
فقیری را به زندان بردند. او بسیار پرخور بود و غذای همهٔ زندانیان را می دزدید و میخورد زندانیان از او می ترسیدند و رنج میبردند غذای خود را پنهانی می خوردند. روزی آنها به زندان بان گفتند به قاضی ،بگو این مرد خیلی ما را آزار می دهد.
غذای ۱۰ نفر را می خورد گلوی او مثل تنور آتش است. سیر نمی شود. همه از او می ترسند یا او را از زندان بیرون کنید یا
غذا زیادتر بدهید. قاضی پس از تحقیق و بررسی فهمید که مرد پر خور و فقیر است. به او گفت تو آزاد هستی، برو به خانه ات.
زندانی گفت ای ،قاضی من کس و کاری ندارم، فقیرم، زندان برای من بهشت است. اگر از زندان بیرون بروم از گشنگی می میرم
قاضی گفت: چه شاهد و دلیلی داری؟
مرد گفت: همه مردم می دانند که من فقیرم. همه حاضران در دادگاه و زندانیان گواهی دادند که او فقیر است.
قاضی گفت: او را دور شهر بگردانید و فقرش را به همه اعلام کنید. هیچ کس به او نسیه ندهد وام ندهد، امانت ندهد. پس از این هر کس از این مرد شکایت کند. دادگاه نمی پذیرد.....
آنگاه آن مرد فقیر شکمو را بر شتر یک مرد هیزم فروش سوار کردند مردم هیزم فروش از صبح تا شب، فقیر را کوچه به کوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فریاد میزد ای مردم این مرد را خوب بشناسید، او فقیر است.
به او وام ندهید! نسیه به او نفروشید! با او دادوستد نکنید، او دزد و پرخور و بی کس و کار است. خوب او را نگاه کنید.
شبانگاه، هیزم فروش، زندانی را از شتر پایین آورد و گفت: مزد من و کرایه شترم را بده من از صبح برای تو کار میکنم زندانی خندید و گفت تو نمی دانی از صبح تا حالا چه می گویی؟ به تمام مردم شهر گفتی و خودت نفهمیدی؟
سنگ و کلوخ شهر می دانند که من فقیرم و تو نمی دانی؟ دانش تو عاریه است.
نکته: طمع و غرض، بر گوش و هوش ما قفل می زند. بسیاری از دانشمندان یکسره از حقایق سخن می گویند ولی خود نمی دانند مثل همین مرد هیزم فروش...
روزی، مردی که شغلش دباغی بود (یعنی پوست حیوانات را تمیز میکرد)، از بازار عطر فروشان عبور میکرد. در آن بازار، هوا پر از بوی گلاب، عود و عطرهای خوشبو بود. اما ناگهان، مرد دباغ حالش بد شد، چشمانش را بست و با صدای بَنگ! روی زمین افتاد.
مردم با تعجب دور او جمع شدند. یکی دستهایش را میمالید، یکی رویش آب میپاشید، یکی گلاب جلو بینیاش گرفت، اما هیچکدام فایده نداشت! دباغ همچنان بیهوش روی زمین افتاده بود.
تا اینکه برادر دانایش از راه رسید. او خوب میدانست مشکل برادرش چیست! او به بوی بد عادت کرده بود و مغزش پر از بوی پوستهای کثیف و مواد بدبو شده بود. پس برادر با زیرکی کمی از همان بوی بد (مدفوع سگ!) را در آستینش پنهان کرد و آرام کنار برادرش نشست. بعد، طوری که کسی متوجه نشود، آن را جلو بینی دباغ گرفت.
ناگهان دباغ تکانی خورد، نفس عمیقی کشید و چشمانش را باز کرد! مردم با تعجب گفتند: "وای! این مرد جادوگر است!" اما برادرش لبخند زد و گفت: "نه! هر کسی داروی خودش را دارد!"
روزی یک شکارچی، پرندهی کوچکی را در دام انداخت. پرنده که خیلی باهوش بود، با صدای لطیفش گفت:
"ای شکارچی مهربان! تو در زندگیات گوشت گاو و گوسفند زیادی خوردهای، آیا از بدن کوچک و ظریف من سیر میشوی؟ اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو میدهم که با آنها خوشبخت میشوی!"
شکارچی کمی فکر کرد و گفت: "باشد، بگو!"
پرنده گفت: "پند اول را وقتی در دستانت هستم میدهم، پند دوم را وقتی روی بام خانهات بنشینم، و پند سوم را وقتی که روی درخت بنشینم!"
شکارچی قبول کرد.
پرنده گفت: "پند اول: هرگز سخن غیرممکن را باور نکن!"
شکارچی از این حرف خوشش آمد و بلافاصله پرنده را آزاد کرد.
پرنده پرید و روی بام نشست و گفت: "پند دوم: هرگز برای چیزی که از دست دادی، غصه نخور!"
شکارچی با دقت گوش داد.
پرنده بعد از آن پرواز کرد و روی شاخهی درختی نشست. بعد، با شیطنت گفت: "ای مرد! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم بود. ولی حالا که مرا آزاد کردی، دیگر قسمت تو نیست و تو نمیتوانی ثروتمند شوی!"
شکارچی با شنیدن این حرف، ناراحت شد و با حسرت فریاد زد: "ای وای! چه بد شد!"
پرنده با خنده گفت: "مگر من به تو نگفتم که سخن غیرممکن را باور نکن؟! مگر تو را نصیحت نکردم که برای چیزی که از دست دادی، غصه نخوری؟ من که همهی بدنم سه درم وزن دارد، چطور ممکن است یک مروارید ده درمی در شکمم باشد؟"
شکارچی سرش را پایین انداخت و گفت: "حق با توست، حالا پند سوم را هم بگو!"
پرنده لبخند زد و گفت: "وقتی کسی به دو نصیحتش عمل نکرده، پند سوم چه فایدهای دارد؟ پند گفتن به آدم نادان، مثل بذر پاشیدن در زمین شورهزار است!"
سپس بالهایش را باز کرد و به سمت آسمان پرواز کرد، و شکارچی با حسرت به او نگاه کرد…
روزی روزگاری، مردی که کارش گرفتن مار بود، به کوهستان رفت تا مار پیدا کند. اما بهجای مار، یک اژدهای بزرگ را دید که وسط برفها افتاده بود!
"وای خدای من! چقدر بزرگ است! اما انگار مرده..."
مارگیر کمی ترسید، اما بعد فکر خوبی به ذهنش رسید: "اگر این اژدها را به شهر ببرم و به مردم نشان بدهم، همه تعجب میکنند! فکر میکنند من خیلی شجاع هستم و به من پول میدهند!"
پس با زحمت زیاد، اژدها را روی زمین کشید و به شهر بغداد برد. مردم دورش جمع شدند و با تعجب به اژدها نگاه کردند. اما هیچکس نمیدانست که اژدها زنده است! فقط چون در هوای سرد یخ زده بود، مثل یک سنگ بیحرکت شده بود.
مارگیر اژدها را با طناب محکم بست و روی آن را با فرش و پارچههای کهنه پوشاند تا موقعی که مردم بیشتری جمع شوند و او بتواند پول بیشتری بگیرد!
اما خورشید کمکم هوا را گرم کرد...
یخهای بدن اژدها آب شد...
یکدفعه اژدها تکان خورد!
مردم ترسیدند و جیغ کشیدند: "وای! اژدها زنده شد!"
اژدها طنابها را پاره کرد و از زیر فرش بیرون آمد. همه وحشتزده فرار کردند. اژدها به این طرف و آن طرف نگاه کرد و با یک حرکت مارگیر را بلعید!
مارگیر که در شکم اژدها گیر افتاده بود، با خودش گفت: "ای کاش هیچوقت این اژدها را به شهر نمیآوردم!"
اما دیگر دیر شده بود… اژدها دور یک درخت پیچید و با فشار زیاد، استخوانهای مارگیر را خرد کرد!
و این شد پایان تلخ مردی که با نیرنگ میخواست مردم را فریب دهد!
روزی، پادشاهی شنید که در سرزمینی دور، درختی جادویی وجود دارد که اگر کسی از میوهاش بخورد، هرگز پیر نمیشود و هرگز نمیمیرد!
پادشاه که عاشق جاودانگی شده بود، یکی از بهترین درباریانش را صدا زد و گفت:
"برو این درخت را پیدا کن و میوهاش را برایم بیاور!"
فرستادهی شاه، سالها در هندوستان به دنبال آن درخت گشت. به هر شهری که میرسید، از مردم سراغ درخت جاودانگی را میگرفت. اما مردم میخندیدند و مسخرهاش میکردند!
یکی میگفت: "این مرد دیوانه است!"
دیگری میگفت: "حتماً رازی در این جستجو پنهان است!"
برخی نشانیهای اشتباه میدادند و او را سرگردانتر میکردند. شاه برایش پول و مال میفرستاد تا جستجو را ادامه دهد، اما پس از سالها سرگردانی، دست خالی و ناامید به ایران برگشت.
در راه، با چشمانی پر از اشک، وارد شهری شد و نزد شیخی دانا رفت.
شیخ پرسید: "چرا ناراحتی، ای مرد؟"
فرستادهی شاه گفت: "سالها در جستجوی درخت جاودانگی بودم، اما آن را نیافتم! فقط تمسخر و فریب مردم نصیبم شد!"
شیخ خندید و گفت:
"ای مرد پاکدل! درختی که میخواهی، درخت دانش است! این درخت در دل انسانهاست، نه در جنگلها و کوهها!"
"علم و آگاهی، همان آب حیات است! علم مانند آفتاب، دریا و ابر است. تو دنبال اسم درخت بودی، اما معنای آن را نفهمیدی. همهی اختلافها و رنجها از چسبیدن به نامها آغاز میشود. اگر به حقیقت و معنی نگاه کنی، آرامش را خواهی یافت!"**
فرستاده که حقیقت را درک کرده بود، لبخند زد و فهمید که جاودانگی واقعی در دانش و آگاهی است، نه در یک میوهی جادویی!
روزی، موشی بازیگوش از کنار یک شتر بزرگ رد شد. ناگهان فکری به سرش زد! مهار شتر را با دندان گرفت و شروع به راه رفتن کرد.
شتر با خودش گفت: "بگذار این حیوان کوچک خوشحال باشد!" و آرامآرام به دنبال موش راه افتاد.
موش مغرور شد!
با خودش گفت: "من چقدر قوی هستم! ببینید چطور یک شتر بزرگ را میکشم!"
او با غرور و تکبر جلو میرفت تا اینکه به کنار رودخانهای پر از آب رسیدند.
موش ناگهان ایستاد.
شتر پرسید: "چرا توقف کردی؟ برو دیگر!"
موش با ترس گفت: "آب خیلی زیاد است! میترسم غرق شوم!"
شتر خندید و گفت: "بگذار ببینم چقدر عمیق است؟"
او پایش را داخل آب گذاشت و دید که آب فقط تا زانویش میرسد!
بعد به موش گفت: "ببین، آب خیلی کمعمق است، چرا میترسی؟"
اما موش فریاد زد: "تو نمیفهمی! این آب برای تو تا زانوست، اما برای من مثل یک دریاست! اگر داخل بروم، غرق میشوم!"
شتر با مهربانی گفت: "دیدی که تو نمیتوانی مانند من باشی؟ هر کسی باید اندازهی خودش را بشناسد!"
موش که خیلی شرمنده شده بود، سرش را پایین انداخت و گفت: "حق با توست! دیگر چنین کاری نمیکنم!"
اما بعد با التماس گفت: "حالا که من اشتباه کردم، لطفاً مرا از آب عبور بده!"
شتر خندید و گفت: "بیا روی کوهان من بنشین، نهفقط تو، بلکه هزار موش مثل تو را هم میتوانم از آب عبور بدهم!"
و اینگونه موش فهمید که غرور بیجا، انسان را به دردسر میاندازد!
یک مرد لاف زن پوست دنبه ای چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبیل خود را چرب می کرد و به مجلس ثروتمندان می رفت و چنین وانمود می کرد که غذای چرب خورده است. دست به سبیل خود می کشید تا به حاضران بفهماند که این هم دلیل راستی گفتار من.
اما شکمش از گرسنگی ناله می کرد که ای دروغگو، خدا حیله و مکر تو را آشکار کند. این لاف و دروغ تو ما را آتش می زند. الهی، آن سبیل چرب تو کنده شود، اگر تو این همه لاف دروغ نمی زدی، لااقل یک نفر رحم می کرد و چیزی به ما می داد. ای مرد نادان، لاف و خودنمایی روزی و نعمت را از آدم دور می کند.
شکم مرد دشمن سبیل او شده بود و یکسره دعا می کرد که خدایا این دروغگو را رسوا کن تا بخشندگان بر ما رحم کنند، و چیزی به این شکم و روده برسد. عاقبت دعای شکم مستجاب شد و روزی گربه ای آمد و آن دنبه چرب را برد.
اهل خانه دنبال گربه دویدند ولی گربه دنبه را برد. پسر آن مرد از ترس اینکه پدر او را تنبیه کند رنگش پرید و به مجلس دوید و با صدای بلند گفت پدر پدر گر به دنبه را برد. آن دنبه ای که هر روز صبح لب و سبیلت را با آن چرب می کردی. من نتوانستم آن را از گربه بگیرم. حاضران مجلس خندیدند، آنگاه بر آن مرد دلسوزی کردند و غذایش دادند مرد دید که راستگویی سودمندتر است از لاف و دروغ
روزی روزگاری، دهقانی بود که باغها و زمینهای زیادی داشت. او خیلی زحمتکش بود و همیشه به پسرش میگفت: "مال و داراییات را خوب نگه دار، باهوش باش و مراقب دوستان بد باش!"
یک روز، دهقان از دنیا رفت و همه داراییاش به پسرش رسید. حالا که پسر ثروتمند شده بود، دوستان زیادی دور او جمع شدند.
مادرش که زنی دانا بود، به او گفت: "پسرم! ثروتت را هدر نده و دوستانت را خوب بشناس. همهی آنها دوست واقعی نیستند!"
اما پسر گفت: "نه مادر! دوستان من خیلی خوباند. آنها حتی جانشان را برای من میدهند!"
مادر گفت: "اگر مطمئنی، امتحانشان کن."
فردای آن روز، پسر پیش دوستانش رفت و گفت: "دیشب یک موش در خانهی ما آنقدر گرسنه بود که حتی گوشتکوب را هم خورد!"
دوستانش به هم نگاه کردند. یکی از آنها گفت: "راست میگویی! موش خانهی ما هم وسایلمان را دزدید!"
دیگری گفت: "موش ما که از همه بدتر بود! نیمی از وسایل خانه را برد!"
آن یکی گفت: "اگر بدانی موش خانهی ما چه کرد، شاخ درمیآوری! او کل آشپزخانه را برد!"
پسر دهقان با خوشحالی به خانه برگشت و به مادرش گفت: "دیدی مادر؟ دوستانم چقدر خوباند! آنها حتی دروغی به این بزرگی را هم باور کردند!"
مادر آهی کشید و گفت: "پسرم، این نشان میدهد که دوستانت راستگو نیستند. دوست واقعی کسی است که حقیقت را بگوید، نه اینکه فقط تو را خوشحال کند."
اما پسر باور نکرد. تا اینکه روزی مادرش از دنیا رفت و او کمکم تمام داراییاش را از دست داد.
یک شب، با دوستانش نشسته بود. آهی کشید و گفت: "دیشب فقط یک تکه نان داشتم که آن را هم موش خورد!"
دوستانش خندیدند. یکی از آنها گفت: "چه حرف خندهداری! مگر میشود یک موش، نان کامل را بخورد؟"
پسر دهقان با دلی شکسته به خانه برگشت و فهمید که مادرش راست میگفت.
آری، بعضی دوستان تا وقتی ثروتمند و خوشحال باشی کنارت هستند، اما وقتی سختی بکشی، دیگر خبری از آنها نیست.
روزی، کشاورزی در دامنهی کوهی زمین داشت. در این زمین، ماری لانه کرده بود و زندگی میکرد.
کشاورز از دورویی و فریبکاری آدمهای اطرافش خسته شده بود و تصمیم گرفت با مار دوست شود. وقتی از او پرسیدند که چرا چنین کاری میکند، گفت:
"مردم اطرافم مثل مارماهی هستند! اگر بپرسی تو ماری یا ماهی؟ میگوید هر جا که نفعم باشد، مارم! هر جا که به نفعم باشد، ماهی! اما مار اینطور نیست. اگر از او بپرسی که چه هستی؟ با قاطعیت میگوید: مار!"
پس هر روز که به زمینش سر میزد، برای مار هم غذا میبرد. مار هم با غرور جلوی او چنبره میزد و غذایش را میخورد.
چند ماه گذشت تا اینکه زمستان از راه رسید. هوا سرد شد و کشاورز دوباره به زمینش رفت تا به مار سری بزند. اما مار را دید که از سرما روی زمین افتاده و دیگر توان حرکت ندارد.
(همه میدانیم که مار حیوانی خونسرد است، یعنی بدنش با هوای اطراف گرم یا سرد میشود. در زمستان سرد و بیحال میشود و نمیتواند تکان بخورد.)
کشاورز که دلش به حال مار سوخته بود، او را در کیسهای گذاشت و کیسه را جلوی دهان الاغش آویزان کرد. با این کار، گرمای نفس الاغ به مار میرسید تا گرم شود و حالش بهتر شود. سپس کشاورز رفت تا از جنگل چوب جمع کند.
مار که حالش خوب شده بود، ذات بد خود را نشان داد. او لب و دهان الاغ را نیش زد! الاغ بیچاره بعد از چند دقیقه جان داد و مار آرام به لانهاش برگشت.
کشاورز وقتی برگشت، با تعجب به الاغ مردهاش نگاه کرد و یاد حرف پدرش افتاد:
"کسی که با آدمهای بد دوست شود، هرچقدر هم خودش خوب باشد، بالاخره بدی میبیند. چون آدم بد، تا کسی را بدبخت نکند، از دنیا نمیرود، حتی اگر به او خوبی کرده باشند!"
پس همیشه حواسمان باشد که به چه کسی اعتماد میکنیم!
روزی، پادشاه برای گردش به صحرا رفت. در راه، باغبانی پیر را دید که با وجود سن زیاد، مشغول کاشتن درخت انجیر بود.
پادشاه با تعجب به او گفت: "ای پیرمرد! دیگر وقت کاشتن درخت نیست. تو که دیگر پیر شدهای و عمر زیادی نداری، پس چرا زحمت میکشی؟ تو که از میوهی این درخت نمیتوانی بخوری!"
باغبان لبخندی زد و گفت: "دیگران کاشتند، ما خوردیم. حالا ما میکاریم تا دیگران بخورند!"
پادشاه از سخن حکیمانهی باغبان خوشش آمد و گفت: "اگر زنده بمانی و میوهی این درخت را برایم بیاوری، پاداش بزرگی به تو میدهم!"
سالها گذشت، درخت انجیر بار داد و باغبان میوهی آن را برای پادشاه برد. پادشاه که به وعدهی خود پایبند بود، به او پاداش داد و گفت: "حکمت و نیکاندیشی تو برای همیشه در یادها میماند!"
نتیجهی داستان:
هر کار خوبی که امروز انجام دهیم، نهتنها برای خودمان، بلکه برای آیندگان هم مفید خواهد بود.
روزی، یک پارچهفروش دورهگرد از شهری پارچه میخرید و به روستاهای اطراف میبرد. یک روز که از دهی خارج شد و به بیابان رسید، مردی سوار بر اسب را دید که آرامآرام پیش میرفت.
پارچهفروش که از سنگینی بارش خسته شده بود، به سوار گفت: "لطفاً بستهی پارچههایم را روی اسبت بگذاری، من خیلی خستهام."
سوار جواب داد: "کمک به دیگران کار خوبی است، اما اسب من دیشب چیزی نخورده و خیلی ضعیف است. اگر بار رویش بگذارم، خدا را خوش نمیآید!"
پارچهفروش که جوابی نداشت، حرفی نزد و به راهش ادامه داد.
چند قدم که رفتند، ناگهان از کنار جاده خرگوشی بیرون دوید. اسب که خرگوش را دید، با سرعت به دنبالش تاخت و صد قدم دورتر رفت.
پارچهفروش با خودش گفت: "چه خوب شد که سوار بستهی پارچهها را نگرفت! اگر میگرفت، شاید به فکر دزدی میافتاد و با پارچههای من فرار میکرد!"
از طرفی، اسبسوار هم به فکر فرو رفت و گفت: "اسبم اینقدر سریع است که کسی نمیتواند به من برسد. کاش بستهی پارچهها را گرفته بودم و با آن فرار میکردم!"
بعد از مدتی، سوار برگشت و با مهربانی گفت: "ببخشید که تو را تنها گذاشتم. بعد از دویدن اسب، فهمیدم که خدا را خوش نمیآید تو خسته باشی و من کمکت نکنم. حالا بستهی پارچهها را بده تا برایت بیاورم."
پارچهفروش لبخندی زد و گفت: "نه، دیگر نیازی نیست. بعد از دیدن دویدن اسب، من هم فهمیدم که باید بار خودم را خودم به دوش بکشم!"
نتیجهی داستان:
همهی انسانها باید روی پای خود بایستند و به خودشان تکیه کنند، چون همیشه نمیتوان به دیگران اعتماد کرد.
روزی روزگاری، مردی شتربان بود که هر روز شترش را بار میکرد و برای مردم بار میبرد. گاهی هم نمک از معدن میآورد و در شهر میفروخت.
یک روز که در صحرا بود، شتر با خرگوشی آشنا شد. خرگوش به او گفت: "چرا اینقدر خودت را خسته میکنی؟ اگر آزاد بودی، راحت علف میخوردی و استراحت میکردی!"
شتر جواب داد: "من بزرگم و نمیتوانم مثل تو فرار کنم. هرجا بروم، مرا میگیرند."
خرگوش گفت: "پس چرا اینقدر لاغر و خستهای؟"
شتر آهی کشید و گفت: "شتربانم خیلی بیرحم است، بارهای سنگین روی من میگذارد، مخصوصاً سنگ نمک که هم سنگین است و هم تیز، بدنم را زخم میکند."
خرگوش فکری کرد و گفت: "یک راهحل دارم! وقتی به رودخانه رسیدی، در آب بنشین و صبر کن. نمکها خیس میشوند و آب میشوند، بار تو سبکتر میشود!"
شتر این کار را امتحان کرد و دید واقعاً بارش سبکتر شد. از آن روز، هر بار که نمک بار میکرد، در آب مینشست تا نمک حل شود.
اما شتربان فهمید که شترش این کار را عمداً انجام میدهد. روز بعد، بهجای نمک، دو بسته بزرگ پشم بار شتر کرد. شتر که به حیلهگری عادت کرده بود، باز هم در آب نشست، اما این بار پشمها آب را جذب کردند و بارش سنگینتر شد!
وقتی خواست بلند شود، نتوانست. شتربان با چوب به او زد و شتر به سختی از جا بلند شد. در دلش گفت: "حیلهی خرگوش به درد من نمیخورد! دیگر این کار را تکرار نمیکنم."
نتیجهی داستان:
همیشه باید به شرایط خودمان توجه کنیم و فکر نکنیم که هر راهحلی که برای دیگران جواب میدهد، برای ما هم مفید است.
روزی زاغی در صحرایی روی درختی زندگی میکرد و خوشحال بود که هیچ پرنده دیگری آنجا نیست. او استخوانهای شکارهای حیوانات را جمع میکرد و از باقیمانده گوشت آنها میخورد.
یک روز، راسویی سفید به آنجا رسید و بوی استخوانها او را به سمت درخت کشید. صبح که شد، راسو زیر درخت میچرخید تا ببیند جای مناسبی برای ماندن است یا نه.
زاغ که از لانهاش بیرون آمده بود، راسو را دید و ترسید. با خود گفت: "این دشمن من است. اگر اینجا بماند، دیگر آرامش ندارم." اما بعد فکر کرد: "اگر دوستیاش را جلب کنم، شاید خطری نداشته باشد."
پس برگ سبزی کند و برای راسو انداخت و گفت: "به این صحرا خوش آمدی! قصد داری اینجا بمانی؟"
راسو که تا آن لحظه زاغ را ندیده بود، تعجب کرد که چرا خودش پیشقدم شده است. پس جواب داد: "ممنون از تعارفت، اما اگر مزاحم هستم میتوانم بروم."
زاغ که دید راسو با مهربانی حرف میزند، کمی پایینتر آمد و گفت: "نه، اینجا برای من است، اما اگر بخواهی میتوانی بمانی." بعد از درخت پایین پرید و جلوی راسو نشست.
راسو پیش خود گفت: "چرا این زاغ از من نمیترسد؟ نکند پشتیبانی دارد؟" برای امتحان، پرسید: "این درخت را خودت کاشتی؟"
زاغ که میخواست خودش را قوی نشان دهد، گفت: "بله، این درخت را من کاشتهام، این صحرا را هم من سبز کردهام!"
راسو خندید و گفت: "پس این استخوانها هم شکارهای تو هستند؟"
زاغ که دید راسو حرفش را باور کرده، شجاعتر شد و گفت: "بله، گاهی شکار هم میکنم."
راسو پرسید: "چطور شکار میکنی؟" و ناگهان پرید و زاغ را در چنگال گرفت!
زاغ فریاد زد: "چرا این کار را کردی؟ مگر دوست نبودیم؟!"
راسو گفت: "من که نگفتم دوستت هستم! تو بودی که برگ سبز دادی و من را دعوت کردی. اگر میترسیدی، همان بالا میماندی. حالا هم این، رسم راسویی است!"
نتیجهی داستان:
هیچوقت برای جلب دوستی دشمن، خود را ضعیف و فریبخورده نشان نده.
روزی، بزرگمهر، وزیر دانا و خردمند خسرو انوشیروان، طبق عادت هر روز صبح زود به دربار رفت، اما خسرو هنوز بیدار نشده بود.
بزرگمهر که همیشه به سحرخیزی توصیه میکرد، خسرو را پند داد و گفت:
"خواب صبح عادت ناپسندی است. دیر خوابیدن و دیر بیدار شدن برای یک پادشاه شایسته نیست. سحرخیزی همیشه مایه کامیابی است."
خسرو که از این پندهای تکراری خسته شده بود، در دل گفت:
"بگذار یکبار خودش هم ضرری از سحرخیزی ببیند تا دیگر اینقدر نصیحتم نکند!"
پس، به دو نفر از خدمتکارانش دستور داد:
"صبح زود، در تاریکی، سر راه بزرگمهر کمین کنید و او را مانند دزدان بترسانید. لباسهایش را بگیرید اما آسیبی به او نرسانید."
فردا صبح، هنگامی که بزرگمهر طبق معمول زود از خانه خارج شد، ناگهان دو مرد نقابدار جلوی او را گرفتند و گفتند:
"هر چه داری به ما بده، وگرنه جانت در خطر است!"
بزرگمهر گفت: "من وزیر پادشاهم، رهایم کنید، وگرنه گرفتار خواهید شد."
اما آنها خندیدند و گفتند:
"دروغ میگویی! ما وزیر و وکیل نمیشناسیم. اگر پول نداری، لباسهایت را بده!"
بزرگمهر که چارهای نداشت، لباسهایش را به آنها داد و با یک زیرجامه به خانه برگشت، لباس دیگری پوشید و دوباره به دربار رفت.
خسرو که منتظرش بود، با لبخند گفت:
"چطور شد که امروز دیر آمدی؟ مگر همیشه نمیگفتی سحرخیز باش تا کامروا باشی؟ پس چرا خودت امروز کامیاب نشدی؟"
بزرگمهر با آرامش جواب داد:
"بله، هنوز هم به سحرخیزی ایمان دارم. اما امروز، چون دزدان زودتر از من بیدار شده بودند، آنها کامرواتر شدند و لباسهای مرا بردند!"
خسرو از این حاضرجوابی و زیرکی بزرگمهر بسیار خرسند شد و دستور داد لباسهایش را بازگردانند و گفت:
"این ماجرا فقط یک آزمایش بود. تو ثابت کردی که سحرخیزی، نشانه هوش و دانش و راهی برای کامیابی است!"
نتیجهی داستان:
سحرخیزی همیشه سودمند است، اما مهمتر از آن، هوش و دانایی است که باعث کامیابی واقعی میشود.