داستان کوتاه زیر را بخوان و سپس بازی کن.
سوزن خودپسند
در دنیای قشنگ و رنگارنگ قصه ها سوزنی بود . این سوزن هم خیلی دراز بود وهم خیلی خودپسند . از آن برای بافتن تور ماهیگیری یا دوختن گونی های پر از برنج استفاده می کردند. سوزن خودپسند یک روز موقع کار کردن توی یک پارچه خیلی کلفت فرو رفت و چشمش کور شد . خیاط می خواست او را دور بیندازد اما این کار را نکرد ، بلکه از آن به جای گیره برای نگه داشتن شال گردن پیرزنی استفاده کرد . وقتی پیرزن شال گردنش را دور گردن می بست سوزن دراز خودپسند از آن بالا به دور و بر خودش نگاه می کرد و قیافه می گرفت. تا آنکه یک روز وقتی که پیرزن مشغول تمیز کردن خانه بود سوزن خودپسند داخل لگن ظرفشویی لای آشغال ها افتاد. سوزن در آنجا هم دست از خودپسندی خودش برنداشت . او داخل لگن ظرفشویی خیال میکرد ناخدای یک کشتی است و دارد سرزمین هایی را که هنوز کسی کشف نکرده، کشف می کند . در این موقع سوزن خودپسند از لگن ظرفشویی توی لوله فاضلاب افتاد و با آنکه لابه لایِ غذاهای مانده و آب چرب و آلوده می رفت باز هم گمان می کرد فرد خیلی مهمی است .او در میان چیز های چرب و کثیف یک دوست برای خودش پیدا کرد . دوست او یک تکه از لبه بطری شیشه ای بود که شکسته شده بود . سوزن به دوستش گفت:«دوست عزیز من فکر می کنم تو یک تکه الماس هستی که داری برق میزنی و می درخشی.» تکه شیشه جواب داد:« تو هم شبیه یک شمشیر براق و تیز هستی .» سوزن از این تعریف خوشحال شد و گفت:« درست می گویی. من شمشیر طلایی پادشاه هستم.» آن دو هنوز هم در همان جای کثیف هستند و با آب و تاب و هیجان درباره خاطره هایشان لاف می زنند.
روی تصویر کلیک کن تا به صفحه ی بازی هدایت شوی.